بر باد سوار


١٥ آذر ماه ١٣٨٢ داراب


باد آهسته صدا کرد مرا

گفت برخیز و بیا

دوش من میل سواری دارد

میل دادن به تو یاری دارد

اسب تنهایی تو زین شده است

کهکشان بهر تو آذین شده است

عشق را همره این باد ببر

خاک نفرین شده از یاد ببر

زخم ها خورده زمین از پی نامردی دهر

شهرها مرکز دردند و با مردم قهر

من تو را پاک از این خاک برون خواهم برد

سوی افلاک دگر غیر زبون خواهم برد

پر زد آن باد سبک سیر و مرا با خود برد

زخم هایی که به تن بود

به آینده سپرد

اسب هشیاری ما

**اسب هشیاری ما**


اول بهمن ما ١٣٨٢ در داراب


مــا بر آنیم که آشفــــــــته تر از این باشــــــــیم

مـــورد کیــــــــنه ی دینداری بی دیـــــن باشیم

مــــــــی فروشیم کتاب و قلم و دفتر خــــــویش

تا به درویشی عـــــــزلت زده تامـــــــین باشیم

تـــــمر تمــــکین زده ایـــــام بـــــه پـــــرونده ما

صـــــادق و ثابت و هـــــشیار به تــمکین باشیم

داده آوارگی آزادگــــــــــی و جـــــــــــاه و مقام

بهتر آن اســـت که آواره و مســـــــکین باشیم

داد و نـــــــــفرین به زمان نیست سزاوار از ما

اصلح آن است که ما مورد نفـــرین باشیــــــم

چینــــــــی غربــــــــــت تنهایی ما می شــکند

در وطــــــن بوده و یا در خـــــتن چین باشیم

کـــــــینه را جای نشــــد در بر تنـــــــهایی ما

شـــــــرم ما باد اگرجایگه کـــــین باشـــــیم

نـــــوش ما باد به شبــــهای پر از غصه و درد

همـدم زهره و هم صحــــــبت پروین باشیم

اســـــب هــشیاری ما سوی خـــــرد می تازد

روزگاریست که پا بسته ی ایــن زین باشیم

مقصـــد ماست به همراهی انســــان بودن

زرد یا ســــــرخ و یا همره مشــکین باشیم

حـــــکم نامـــردی آن مرد تحــــمل کردیم

واجب آن بوده که ما صاحب تمکین باشیم


از فتاح بحرانی


http://fbahrani.blogsky.com

همره مرغان

میانه(آذربایجان شرقی) سال ۴۹

یاد آن عهد که پا بند نگاری بودم
مست و سرخوش ز رخ لاله عذاری بودم
فصل گل همره مرغان خوش آواز چمن
نغمه خوان بر سر هر بید و چناری بودم
ابر و باد آمد و کاشانه من برق بسوخت
بی جهت منتظر عید و بهاری بودم
در شب هجر تو ای تازه گل باغ امید
اشک ریزان شده چون شمع مزاری بودم
یاد آن آن عهد که با گوهر اشعار ترم
بر دل تنگ تو آرام و قراری بودم
ریشه ظلم و تجاوز ز زمین میکندم
من در این ملک اگر بر سر کاری بودم

روی تنهایی دیشب میگذارم

داراب سال ۶۶

در غروب روز دوشنبه سوم اسفند ماه ۶۶ حدود ساعت ۵ بعد از ظهر با پیکری خسته از کار روزانه در باغ و دستانی خسته و پر از خستگی دو شب بی خوابی به خانه آمدم مادرم بیدار بود برایش شام آوردم نخورد به اتاق خود رفتم تا کمی استراحت کنم.... از فرط خستگی خوابم برد...... یک مرتبه بیدار شدم ساعت حدود ۶ عصر بود به اتاق مادر خوب و تنهایم باز گشتم تا به او شام دهم مات و حیرت زده متوجه شدم که مادرم دیگر بیدار نمی شود تا سالها بعد از این ماجرا من ساعت ۶ را ساعت تنهایی خود می دانستم و قطعه زیر از آنجا منشاء گرفته است...


ساعت ۶ که میشه بد جوری گریم می گیره
ناله در عمق گلوم وقت تولد می میره
من غروبو دوست دارم
با تمام غربتش
من غروبو دوست دارم
دست تنهایی خود را که پر از برگ گله
روی تنهایی دیشب میگذارم
چادر سادگیتو روی علف ها میکشم
مردم ساده و دلتنگو به صحرا میکشم
هر غروب وقت اذون
دست تنهایی خود را که پر از برگ گله
روی تنهایی دیشب میگذارم
من غروبو دوست دارم
با تمام غربتش
من غروبو دوست دارم
ساعت ۶ که میشه لحظه تنهایی من سر میرسه
ثانیه از درای بسته با خنجر میرسه
کی خبر از عزیز رفته از این در میرسه؟
ساعت ۶ که میشه لحظه تنهایی من سر میرسه
ثانیه از درای بسته با خنجر میرسه

گل بکارند

**گل بکارند**


داراب سال ۸۱


تو در چنگ کدوم سلطان اســــیری؟
که در عزلت به کنجی گوشـه گیری
امـــــیران پیش پایت گــــل بـکارند

به ملک معـــــرفت فـتاح امــــــیری


از فتاح بحرانی

http://fbahrani.blogsky.com