جذامی

سال ۶۱ شیراز

اسم من کوچک علی است
شهرتم رنجبر است
اهل شهری ز جنوب
شهر کوری ز جنوب
که اهالی همه کورند در آن
شغل من پیشه خدمت به خداست
از همه پیشه و هر حرفه جداست
شاعری نا آگاه
که به هر خط کجی می خندد
خانه ام بر سر کوهیست بلند
که نباشند در آن خانه یکی شان خرسند
همه آواره و تبعید دیار خویشند
همه بی دست و زبان دل ریشند
زخم ها شان همه چرکین و درشت
پای تا سر شکم و سینه و پشت
آن یکی دخترکی از شیراز
وان دگر پیرزنی از اهواز
همه از کار خدا حیرانند
اندر این غمکده سرگردانند
دستک کوتهشان را به خدا می رانند
همه شان می دانند که چرا ویرانند
سالها پیش شبی سرد و سیاه
آمد از دور زنی بس خودخواه
نام او فاطمه اهل میناب
دست او خورده جذام
پای او گشته تمام
بینی اش را خورده
گوش و هوشش همه با خود برده
چشم هایش که دو پلکش نابود
عین یک رشته یخ بسته رود
بی فروغ است و امید
خیره در خانه ماتم به تمنایی هست
بیست سال است که این تکه گوشت
با حرارت می خورد
با غضب می غرید
با دو تا چشم که سالم مانده
هیبت خویش به من برسانده
او در این بهکده با سابقه بود
سالها زنده و جان کندن خود را میدید
و من خسته نظارتگر جان کندن او
او نمی مرد
چرا؟
و خدا می داند که چرا
زندگی کردن این تکه گوشت
که نه پا داشت نه دست
و نه بینی و نه گوش
در محیطی آرام
در بیابانی دور
حس ردیابی من افزون گشت
به نشانی که به پرونده او می دیدم
راهی شهر و دیارش گشتم
بار خود را بستم تا به میناب روم
دو سه روزی در راه تا به میناب رسیدم شامی
دربه در کوچه به کوچه در شهر
تا که از یک زن گمگشته بجویم نامی
او به شهر است به دل سختی طاق
مرکز سختی و هر کاری شاق
شوهر بیکس خود را کشته
خون بیکس به لبانش مشته
مادر شوهرش از داغ پسر
خاکها کرده به سر
عاقبت در دل شامی تاریک
رشته عمر نمود او باریک
او شده همدم یارش به مغاک
در دل تیره خاک
بچه هایش که به پاکی مشهور
از پدر مادر دور
زیر بار غم و بسیار صبور
وای بر من که ندانسته بر این خیل گناه
می کنم روز و شب خویش تباه
او در آتش شده از خشم خداست
بهر این است که از خلق جداست
شوهرش را کشته
مادر شوهر خود را کشته
بچه ها آواره
قلبشان صد پاره
وای بر من که ندانسته بر این خیل گناه می کنم روز و شب خویش تباه
او در آتش شده در خشم خداست
بهر این است که از خلق جداست
 و بترسید از این آتش جوشان خدا
آتش خشم خدا دود ندارد به خدا
 و بترسید از این آتش جوشان خدا

کاش اینجا بودی

شیراز زندان عادل آباد شیراز در زمستان ٧٧


کاش اینجا بودی و می دیدی احوال پریشانم

که من زندان به زندان می روم با پای لرزانم

خیابان تا بیابان سبز شد گلهای زنجیرم

جوانان تازه می چینند آنرا از بیابانم

صدای غرش نامردی رگبار شد خاموش

مگر امشب به خواب مرگ رفته این نگهبانم

میان گرگهای وحشی اطراف آبادی

گناه من همین است اینکه انسانم

بنازم موج تلفیقت میان موج و خون فتاح

به جای خون تراود شعر سرخ از زخم دستانم

مادرم منتظر است

٢٥ آبان ١٣٨٢ داراب

 
مادرم منتظر است

پشت یک گلدانی

که پر از غربت تنهایی بیمار من است

سطلی از حادثه پر کرد زمان

ریخت بر ساقه ی نمدار پر از خلوت من

شکمم دوخته شد با نخ ابریشم شعر

یادگاریست که از درد در آن کاشته اند

اسب باد آماده است

آمبولانسی است که تنهایی من را به فضا خواهد برد

مادرم می بیند

امشب از پنجری ی باد مرا خواد برد

مادرم آمد و رفت

روزگارم را دید

برخلاف هر روز

او دگر گریه نکرد

آفرین بر مادر

دست بیمارستان است

پای من دوخته بر پنجره ی کوچک دیوار اتاق

مادرم منتظر است

و مرا خواهد برد

یادبودی که ز من می ماند

لکه خونیست به دیوار اتاق

شب برایش غصه از تاریکی شب می خرم

٢١ تیر ماه ١٣٨٣ داراب

نوگلی دارم که یادش می برد هوش از برم

شب برایش غصه از تاریکی شب می خرم

بال پروازی ندارم تا روم بر آسمان

اوج اعلا می شکافم با خیال بی پرم

در نمی بینم که بر روی نگاهم وا شود

کس در این دنیای وانفسا نمی کوبد درم

سنگ هم می بارد از نادان به روی ذهن من

عادت دیرینه باشد سنگ ها را بر سرم

یاد می آرم که دستی روی دوشم می کشید

باد شبگردی که پیوسته است یار و یاورم

باد دستی می گشد بر زخم های بکر من

یاد می آرم من از دست نجیب مادرم

باورم افتاده در ناباوری های شما

باور بیهوده کی گردد رفیق باورم

هرکه می اید نصیبی می برد از شعله ام

دور دنیا می زند پیوسته دود مجمرم

آنچه پیچیده به دور سر تو آه من است

١٧ بهمن ماه ٨٢ در داراب

نام تو می برم و گریه به همراه من است

آنچه پیچیده به دور سر تو آه من است

دور آگاهی من سادگی ام می پیچد

یادگاریست که در ناله ی آگاه من است

جاه را نیست اثر بر تن فرسوده ی من

غربت و دربه دری جلوه گر جاه من است

سال سختی است که با غربت و تنهایی رفت

پشت این سال سیه غربت هر ماه من است

غزلم دست لطیفی است که بر گردن توست

شعر آشفته ای از شه غزل شاه من است

دل من خواسته با یاد تو باشد همه شب

این همان مونس دیرینه ی دلخواه من است

نیست ممکن که شود خارج و آسوده شوم

یاد تو گنج عمیقی است که در چاه من است