می تکانی تو ز غمها تن را

سال 61 و62  را نقطه اوج دربه دری و بی سامانی خود می دانم در این سالها در شیراز زندگی می کردم.در نزدیکی خانه ما مطب خانم دکتری بود به نام شهناز.ق برای تسکین آلام خود به ایشان مراجعه نمودم ایشان مرا در زیر چتر حمایت عاطفه بی شائبه خود قرار داده به طوری که من بدون مصرف هیچ دارو ودستوری شادابی و طراوتی تازه یافتم .مدت کوتاهی بعد از آشنایی با وی ایشان از ایران مهاجرت نمود و به آمریکا رفت .قطعه شعری به نام " می تکانی تو ز غمها تن را" که برای ایشان سروده بودم به صورت نوارکاست همراه با موزیک و صدای خودم آنرا به عنوان بدرقه به ایشان تقدیم نمودم تا به قول فروغ چیزی به او بدهم که ابدیست:(تنها صداست که می ماند)نمی دانم او اکنون صدای مرا دارد یا باد آنرا همراه برگهای خزان برده است؟... هر کجاست یادش معطر و نامش متبرک باد.


بهار ۶۱ شیراز

به مطب خانه خود
که به اندازه یک دنیاییست
تو به اندازه صد سال عبادت
عظمت آوردی
تو به پاکی چو حریر
مهربان همچو نسیم
با طراوت چون باغ
با سخاوت چون ابر
گرمی و روشنیت چون خورشید
خواب آور چو بهار
که به چشم تر من خواب آری
در مسیحا دمیت عیسی ای
سر به زیری چو درخت
چون درختی پربار
در بیابانی دور
وسعت سایه تو تا ابدیت پیداست
زیر آن سایه سبز
روح سرگشته من
یاد بگرفت
که آرام بگیرد شب و روز
تو به تاریکی غمخانه من نور حلاوت دادی
من به ویرانی ویرانه خود
معترفم
تو بنا کرده ای از نو من را
می تکانی تو ز غمها تن را
تو بزرگی شهناز
تو بزرگی شهناز