روی تنهایی دیشب میگذارم

داراب سال ۶۶

در غروب روز دوشنبه سوم اسفند ماه ۶۶ حدود ساعت ۵ بعد از ظهر با پیکری خسته از کار روزانه در باغ و دستانی خسته و پر از خستگی دو شب بی خوابی به خانه آمدم مادرم بیدار بود برایش شام آوردم نخورد به اتاق خود رفتم تا کمی استراحت کنم.... از فرط خستگی خوابم برد...... یک مرتبه بیدار شدم ساعت حدود ۶ عصر بود به اتاق مادر خوب و تنهایم باز گشتم تا به او شام دهم مات و حیرت زده متوجه شدم که مادرم دیگر بیدار نمی شود تا سالها بعد از این ماجرا من ساعت ۶ را ساعت تنهایی خود می دانستم و قطعه زیر از آنجا منشاء گرفته است...


ساعت ۶ که میشه بد جوری گریم می گیره
ناله در عمق گلوم وقت تولد می میره
من غروبو دوست دارم
با تمام غربتش
من غروبو دوست دارم
دست تنهایی خود را که پر از برگ گله
روی تنهایی دیشب میگذارم
چادر سادگیتو روی علف ها میکشم
مردم ساده و دلتنگو به صحرا میکشم
هر غروب وقت اذون
دست تنهایی خود را که پر از برگ گله
روی تنهایی دیشب میگذارم
من غروبو دوست دارم
با تمام غربتش
من غروبو دوست دارم
ساعت ۶ که میشه لحظه تنهایی من سر میرسه
ثانیه از درای بسته با خنجر میرسه
کی خبر از عزیز رفته از این در میرسه؟
ساعت ۶ که میشه لحظه تنهایی من سر میرسه
ثانیه از درای بسته با خنجر میرسه
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد