روی هر دستی نوشتم یادگار خویشتن

دی ماه ۷۷ داراب

با شما می گویم امشب حال زار خویشتن
قصد دارم ترک گویم من دیار خویشتن
بر نچیدم در جوانی غنچه ای از باغ وصل
تا به تاراج خزان دادم بهار خویشتن
نیست بر خاک شهیدان حاجت شمع و چراغ
شمعم و می سوزم امشب در مزار خویشتن
عشق را در مکتب عرفان بیاموزد ز من
هرکه چون من عاشقی سازد شعار خویشتن
همچو شمعی پای تا سر جمله آتش گشته ام
می کنم دردانه اشکم نثار خویشتن
دیگران با دام و زنجیر آورند آهو به چنگ
با قلم من صید خود کردم شکار خویشتن
سیل جوشان سرشکم امشب از دامن گذشت
ساختم دریایی از خون در کنار خویشتن
هم زبانی کو که گویم داستان اشتیاق؟
می گریزم چون غریبم از دیار خویشتن
می گذارم سر به صحرا می کشم آتش به شهر
من اگر با غیر بینم گل عذار خویشتن
نیست شاعر هرکسی بیتی سراید بی هدف
ارث بردم شاعری را از تبار خویشتن
زنده و جاوید می مانی تو اکنون تا ابد
چون غزل های ترت کردی حصار خویشتن
خون خود را جمله بخشیدم به جلادان شهر
روی هر دستی نوشتم یادگار خویشتن
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد