سهراب و گلنار

شیراز تیر ماه ۱۳۴۵

گلنار می گوید:

شبی گلنار در بستر فرو خفت

به مژگان اشک بارید و چنین گفت

غمی عشقی بسوزد استخوانم

کجا پنهان کنم سوز نهانم؟

سراسر سینه ام گلگون ز خون است

کجا داند کسی حالم که چون است

همه روزم سیه چون شام بادا

سراسر سینه ام خون فام بادا

خدایا امشبم را روز گردان

مرا چون بخت او پیروز گردان

خدایا با تو است امشب خطابم

که در عشقش همه در پیچ و تابم

برون کن از دلم این عشق جانسوز

به تنگ آرد مرا این شام و این روز

خداوندا عطا کن صبر بسیار

پرستاری نما این قلب بیمار

شبان روزان دلم در آه و زاریست

همه شب کار من بیمار داریست

منم دوشیزه ای معصوم و غمناک

نگیرم دل ز او جز در دل خاک

منم محنت کش گم کرده راهی

غمم از گردش چشم سیاهی

دو چشمانش شراب هستیم داد

لبانش آفت سرمستیم داد

کمان ابرویش چون تیر اثر داشت

سرو رویی که آن نازک کمر داشت

خداوندا تو دیدی زاریم را

غم و درد و تب و بیماریم را

خداوندا نکردم من گناهی

که دل دادم به چشمان سیاهی

خداوندا بگیر از من دلم را

و یا آسان نما این مشکلم را

خداوندا تو سهراب آفریدی

دو ابرویش چو محراب آفریدی

خداوندا تو او را کرده ای طاق

ز رویش خیره گشته روی آفاق

به دست غم سپردی قلب زارم

ز دست او سیه شد روزگارم

از زبان سهراب :

چو سهراب این شنید از غم بر آشفت

به زاری با خدای خود چنین گفت :

منم دل داده ای از درد خسته

که از غم بر دلم گردی نشسته

تو رحمی بر دل مجنون ما کن

تویی مشکل گشا دردم دوا کن

رخ او را تو زیبا آفریدی

برای آفت ما آفریدی

همه روزم چو مویش تیره گشته

غم عشقش به جانم چیره گشته

جز او دیگر نخواهم کس در این شهر

به جز او کس نمی بینم در این دهر

ندارد ساعتی این دختر آرام

که از معشوق گیرد لحظه ای کام

من و او هر دو از یک چشمه آبیم

من و او هر دومان در پیچ و تابیم

من و او هر دو از یک جرعه مستیم

حجاب عشق خود را ما شکستیم

شنیدم آمده بیرون ز خانه

به عزم سیر در دشت و کرانه

دوان آهسته بر سویش دویدم

لب چشمه به محبوبم رسیدم

تنی چون گل به دست باد داده

به فتاح شاعری را یاد داده

برون کرده ز تن زرین جامه

که وصفش کی برون آید ز خامه

سراپا قامتش چون نور بودی

دو چشم من در آنجا کور بودی

در گلشن به رویم باز می گشت

چو آن نازک بدن در ناز می گشت

بیامد آن بت طناز در پیش

مرا با ناز خود می کرد دل ریش

مرا انداخت اندر دامن خود

برون کردم ز تن پیراهن خود

لبانم را نهادم بر لبانش

سراپا بوسه دادم تا زبانش

دو تایی مست بودیم از غم عشق

روان بودیم هردو در پی عشق

دو دستش حلقه بر دور تنم بود

طناب گیسویش بر گردنم بود

شبانگاهان که عزم آمدن شد

مرا زهر فراغش در بدن شد

از آن دیدار نیک شامگاهی

ندیدم دیگرش حتی به راهی

من او هر دو با عهد کردیم

که حتی لحظه ای بی هم نگردیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد