جوش کتری با سکوت خانه نجوا می کند در برون خانه سرما سخت غوغا می کند مادرم آرام خفته در حریر لحظه ها آخرین پاییز عمرش را تماشا می کند من به حال مادرم می گریم او بر حال من روزگار ظلم را بنگر چه با ما می کند آشنایان حقمان بردند و تنها مانده ایم زیر و رو کاخ ستم فریاد تنها میکند گرچه ناپاکان در رحمت به رویم بسته اند گنج رحمت را خدا در سینه احیا میکند سیل پاکم گرد ناپاکی به دریا می برم سیل کی پروای تن شستن به دریا میکند دشمن خونخوار زد در خانه قفلی بر دلم دست غیبی آید و قفل دلم وا می کند یا دگار مادرم در پیش چشمانم هنوز رقصها پروانه سان در خاطرم جا می کند حاصل یک عمر رنجم را به یغما برده اند دزد غرتگر چرا ویرانه یغما می کند معجز آهم ببین کز سردی آن هر سحر آب دریاها چنان چون سنگ خارا می کند در تماشا خانه تنهائیش مجنون شهر مشت خاکی بر سر ژولیده اهدا می کند بر نگو از ظلم (فتاح) چونکه روزی ناله ات آسمان را واژگون زین ظلم عظمی می کند
سلام این غزل یکی از زیباترین و بهترین غزل های شماست پدر عزیز - خوب و فنی و با احساس و نوستالوژیک. مرحبا هر بار میخوانمش حس خوب و غمگینانه ای با قدرت به من دست میدهد . افرین ها
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام
وبلاگ خوبی داری
به من سر بزن
بای
سلام ...
شعر قشنگی مفهومی نوشتی ...
امیدوارم خوب باشی ...
با امید آینده ای بهتر ...
تا بعد ...
سلام
وبلاگ خوبی داری
به من سر بزن
بای
سلام این غزل یکی از زیباترین و بهترین غزل های شماست پدر عزیز - خوب و فنی و با احساس و نوستالوژیک. مرحبا هر بار میخوانمش حس خوب و غمگینانه ای با قدرت به من دست میدهد . افرین ها