زن نگیر

گرگان اسفند ماه ۱۳۵۲

یکی از دوستان در زمان دانشجویی در سال ۱۳۵۲ که در خوابگاه دانشکده منابع طبیعی با من بود و بسیار هم با هم صمیمی بودیم از من خواست که چون در شهرستان بم در استان کرمان قصد ازدواج دارد قطعه شعری برای دعوت کارت عروسی برای او بسرایم من هم قطعه زیر را سروده به او دادم ولی اگر می دانستم سی سال بعد بم با خاک یکسان می شود شاید شعرم به صورت دیگری سروده می شد حال نمی دانم آن دوست خوب و خانم خوب و مهربانش و بچه های دوست داشتنی اش زنده اند یا فوت نموده اند . اگر فوت نموده اند یاد و خاکشان معطر باد و تنها حرف قشنگ و زیبا می تواند معرف یادشان باشد :

شنو پندی ز من در زندگانی

مشو پا بند این دنیای فانی

شنیدم قصد داری زن بگیری

گمان دارم که از جانت تو سیری

رها هرگز مکن آزادی ات را

مده از کف تو گنج شادی ات را

زنان دست پرت را دوست دارند

به دست خالی ات کاری ندارند

ز دستت گر بریزد گوهر شعر

نمی آرند بهرت ذره ای مهر

به روی عشقشان پا می گذارند

تو را با غصه تنها می گذارند

خلاصه جان من از زن حذر کن

خیال و فکر زن از سر بدر کن

منم مثل تو روزی شاد بودم

شناگر در فضا چون باد بودم

ولی از بخت بد تیر نگاهی

به این ویرانه قلبم کرد راهی

همه شب بینمش پیوسته در خواب

که می پاشد به رویم عطر مهتاب

خلاصه عشق او بر من اثر کرد

مرا از راه دانایی به در کرد

بسی شب ها که با من هم نفس بود

نه چون امروز، روحم در قفس بود

هوا آرام و صحرا شاد و سرمست

دوان بودیم با او دست در دست

به انگشتش بنفشه شانه می کرد

دو چشمش کار صد پیمانه می کرد

پس از چندی گذشت از آشنایی

بزد بر سینه ام سنگ جدایی

جدایی را بنا کرد و خطا کرد

مرا با درد هجران آشنا کرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد