زنگ خطر

این شعر را در دی ماه ۶۶ در داراب و بعد از استعفای خود از کار دولتی خود سرودم و تقدیم دوستان و همکارانم می نمایم که مرا با سردی از خود رنجانده و باعث گردیده اند که من نتیجه سی سال تحصیل و سابقه خدمت خود را ندیده گرفته و بدون گرفتن ریالی از سر راه آنها کنار روم و این شعر نیز تضمینی از یک غزل معروف استاد شهریار بوده که یک بیت از آن نیز در شعرآمده که من با علامت پرانتز آنرا مشخص نموده ام و تقدیم دوستان و بینندگان خوبم می کنم . امیدوارم مورد قبول افتد :

دشمن مجال نیافت که رفع خطر کند

تیر قضا و حادثه از دل به در کــند

خاری و سد راه دلیران گرفتــه ای

این نظم نامه تو را خـــوارتر کنـــد

با پاک در ستیز نشو ای دشمن پلــید

ترسم تو را به ثانیه از در به در کــند

ما آتشیم و بر سر دزدان فــتاده ایـــم

بادی وزد که آتش ما شعلـه ور کـــند

« دیدی که خون ناحق پروانه شمع را

چندان امان نداد که شب را سحر کند »

آتش فتاده به هستی مردم در این دیـــار

کو دیده ای که بیند و زنگ خطـــر کنـــد

من راضیم به ظلم و تجاوز به حق خویش

ترسم که روزگار از این هم بدتـــر کنـــد

فتاح اگرچه گوشها شنوا نیست درزمین

گویـــم صـــبا که عالـــم بالا خـــبر کـند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد