به روزگار بگو

سروده شده در ۸ اردیبشهت ماه ۸۵ داراب

 

به گوشم همرهان امشب صدای دار می آید

صدای دار از پس کوچه ی گفــتار مـــــــی آید

در و دیوار قلبم می سراید نوحـه ی مـــــردن

صدای نوحه ی دل از در و دیــــوار مــــــی آید

اگر میـل تماشــــــای گُل گــــــــفتار من داری

برو فردا تماشـــا کن کــه در بازار مـــــــی آید

صدایم کن ، صدایم کن که بینی تا کجا رفتم

صدای من ز عرش گنبــــــد دوار مــــــــی آید

تبی دارم ، طبیبی نیست اندر چاره ی کارم

تنم بر پشت اسب ثانیه تبـــدار مـــــــی آید

به روزگار بگــــو روزیــــــــم تبـــــــه کـــــــردند

کـه روزی هـــــــمه از روزگـــــــار مــــــــی آید

به من گویند فتاح خانه ی دل را تو خالی کن

که حکــم تخلیه از قاضــــی بیمار مــــــی آید 

کوزه ی تنهایی من

اول فروردین ماه ۸۵ داراب

با تبریک به کلیه ی دوستان و همراهانم به مناسبت فرا رسیدن نوروز باستانی برای تک تک دوستانم در هر کجا که باشند سالی پربار همراه با موفقیت آرزو می کنم . آرامش خیال شما زیور تنهایی من است :

برای تقدیم به بینندگان خوبم احتیاج به توضیح مختصری در مورد این شعر می بینم که ذیلا به استحضار عزیزان می رسانم :

قبل از سن مدرسه چون می بایست من به تجویز پدر و مادرم به مکتب بروم . مکتب ما در مسجد جامع داراب دایر می شد . درست یادم نیست ۵ یا ۶ ساله بودم و دستان بی گناهم برای اولین بار طعم تلخ درد را از دست مُلاّیم چشید . تعلیم دهنده ی من که شخصی روحانی بود به نام ( حاج آخوند ) . ایشان یک روز در زیر ترکه های تازه چیده ی انار ضربه های محکم در حالی که دو دستم در فلک بود به دست هایم نواخت و به طور اتفاقی ضربه ای به پشت ناخن شست دست راست من فرود آمد و روزها و هفته ها دردی بسیار شدید و آزار دهنده من و ذهن کوچک مرا به بازی گرفت و آخر سر هم ناخن ضرب دیده افتاد . من هنوز با اینکه دهها سال از این شکنجه می گذرد درد آن را حس می کنم و می دانم دوستان بسیار نزدیک من در شعرم این درد را حس خواهند کرد . و دیگر من تا ابد فکر مکتب را از ذهن خود دور داشتم :

 

کوزه ی

کوچک تنهایی من زیبا بود

شکل تنهایی او

همچو منِ تنها بود

مادرم سفره ی تنهایی من را

می بست

با حصیری در دست

می فرستاد 

به مکتب خانه

کوزه ی کوچکی از آب

به دستم می داد

می شدم پروانه

می پریدم سوی مکتب خانه

آب اندیشه ی مادر همه

در کوزه ی من جاری بود

پدرم مرکز هشیاری بود

روزی از دست قضا

دست من در فلک ملاّ ماند

کوزه ام ناله ی نفرین می خواند

ناخن افتاد و

دلم سخت ز مکتب رنجید

دست ملاّ

ثمر کودکی ام را می چید

رباب ربابه

غزلی ناب از نابستان نیستی :

داراب اواخر بهمن ماه ۸۴

 

به ســـــاقی بگو حــــــال فتاح خراب

نگیرد ز دســــــت تو دیگر شـــــــراب

ربابِ ربابـه چـــه خـــوش مــــی زند

مرامی کِشـد سوی رویا و خــــــواب

بـرای رســــیدن به دیدار دوســــــت

به کاهیدن عــــمر کردم شــــــــتاب

ز اشــــکم کنــم من چراغـــــــانیت

چراغـــان کنم شعر تنگ ســــــراب

بیا و شبی دســــت ذهــــــنم بگیر

فنا می شوم چون حــــبابی بر آب

زمین و زمان سخت پیچد به مـــن

به دور خودم می خورم پیچ و تاب

ندارم کسی تا به دســـتش دهم

ســـــــرِ رشـــته ی نازک آفـــــتاب

اگر اهـل می نیستی جــــرعه ای

بخور امشـــبی را که دارد ثـــــواب

برِ ما نـشستی و خواندی غمـــت

پریدی و رفتی چــــو تیر شـــــهاب

پند نامه

این شعر را در سال 1361 برای دخترم آزاده در شیراز سروده ام و اولین باری از که انتشار می یابد :

عزیزم ، دخــــترم ، آزاده دلــــــبند

شـــــنو از باب مهجــورت دو تا پند

نخستش اینکه چشمت باز باشد

خــــدایت در رهـت همراز باشـــــد

ز نادانان اطــــرافــــت حذر کـــــــن

ره و رســمت ، ره و رسـم پدر کن

ز علـم و حکمت و منـــطق بیاموز

چـــراغ مـــــعرفت در دل برافــــــروز

هدف خدمت کن و از خود رها شو

ز قــــید بود و نا بودن تو وا شــــــو

اگر خواهـــی که در دنیا بــــــمانی

هـــنر را پیشه کن تا مــــی توانی

بخـوان هر روز و شب تا می توانی

نــه از بـهر مـــــقام و آب و نانــــــی

پـــس آنگه چون شدی بانوی کامل

مده عقـــلت به دست دیـــــده و دل

که من این کار کردم خوار گشـــــتم

ز دســــــت مادرت بیـزار گشتــــــم

دوم پنــدم ، چو جفتت بر گــــــزیدی

درون بســـــــترش شــب آرمیـــــدی

مخوان جز نغمه ی شادی به گوشش

مکن جز شهد و شیرینیت ، نوشش

برایش خواهــری کن ، مـــــادری کن

نه چــون مامــــت به او نا مادری کن

چون از ره آیدش نالان و خــــــــسته

که از غم بر دلش گردی نـــــشسته

به عـــــناب لبت سرمست و چالاک

بکـــن گرد غم از لب هـــــای او پاک

اگر از تو دل پر درد مــــن خــــواست

بیا در خـانه ام چون برق یکراســـت

برون از سینه کن این قلب چون کوی

ببر با خود به نـــــزد نازنین شــــــوی

همیــــشه یاور و غمخوار او بـــــــاش

شبـــــــان تیره آتـــــــش بار او بــاش

تو چون برنا شــــــــوی باب تو مُــرده

هــــزاران زخم از مام تو خــــــــــورده

بیاویزان دو پندم چون دو گیـــــــلاس

به گـوش نازکت چون درّ و المـــــاس

همیــشه یاد باب و پنــــــــد او باش

به یاد گـــــریه و لبخــــــــند او بـاش

بوی قفس

با نزدیک شده به آذر ماه به یاد روز 19 آذر ماه سال 77 می افتم و دلم سخت می گیرد و بوی قفس تمامی یدنم را اشباع و اشغال می کند . و لذتی وصف ناشدنی احساسم را به باغ ادراک دعوت می کند و من همراه بوی قفس دوباره به زندان می روم و گریه می کنم بر تنهایی قفسم که خالی مانده است :

اول آذر ماه 1384 داراب

باد مـــی آید چرا بـــــوی قفـــــس مـی آورد

من گمانـــم بود کو فریاد رس مــــــــــی آورد

می روم از هـوش و بر بالیـــــــن من باد صبا

گریــه ی تلخی ز آهــنگ جــــــــرس می آورد

خانه ام از خار و خاشاک است و فکرم از پرند

هر پرندی در کنارش خار و خــــــس مـی آورد

هرنفس یادی ز زندان می کنم در خـــــــاطرم

یاد آن دودی که آهــم با نفـــــــــــس می آورد

گوهـر خود را مده ارزان به نـــــادانان دهـــــــر

می خرندت صبح و شامت بازپـــس می آورد

دســــــــت فریــــادم بگیر و از زمین بیرون ببر

کودک افـــــــــتاده ام میل هـــــوس می آورد

با کسان در جنگ و با بد ناکسان در یک مدار

کی زمانه روی خوش را سوی کس می آورد

شعر من صحرای سوزانی بود بی رهــــــگذر

غربتــــش را در کویری از طـــــــبس می آورد

با مگــس در جنگـــــی ای قدرتمـــــدار زورگو

لــرزه بر اندام تـــــو نیش مگـــــــس می آورد