من نشانم دفن کردم زیر کاج کنج باغ

داراب ۲۷ دی ماه ۱۳۸۵

 

دســـــــت بکـــــــر بیــــــکران مـــن ببیــــــن

من نهان از چشـم تو سرّ نهان من ببــــــین

من نشــــــانم دفـــن کردم زیر کاج کنــج باغ

پای کاج بی نـــشانم رو نشـان من ببــــــین

نیست ارزان قیــــمت ِ کـــــالای هـــمراه مرا

من گرانبـــــارم بیا بار گـــــران مـــن ببیـــــن

کوه آتـــــش سر زند اینجا بیا آتـــــش بگیـــر

در کنـــــار آتــشــــــم آتشفــــــشان ببیـــــن

کهکـشان زیر خیــــالم پر زند چــــــون پرّ کاه

کهکشانی شو بیا و کهـــکشان من ببیــــــن

آمــــدی و رفت از کف تاب و تب اینجا بــــمان

آخرین جان کندن تاب و تــــوان من ببــــــیــن

من روان کردم به دنیا سیلی از آب دو چشم

قدرت تخریبـــــــی سیل روان مـــــن بـــــبین

در جــــــهان بی جان نمـــــی ماند کــــسی

مـــــن ندارم جـــــان بیا جان جـهان من ببین

من دهانم دوختند از بس حقیقت می سرود

با دهـــــان دوخــته حــرف از زبان من ببیـــــن

خواب شیرین

۲۷ آبان ماه ۸۵ داراب

 

باز هــــم تنهایی گلدار من گـل مــــــی کند

باغ فکــــــرم یادی از آواز بلــبل مـــــی کند

می فروشــــم خـــــــون خود را بر شـــــــما

خونتان می جوشد و از جوش غلغل می کند

خواب رفتم زیر گیسوی تو دیشب تا سحر

خواب شیرینی که ماهی زیر یک پل می کند

من تحـــــمل می کنم زجـــــــر زمان پر فریب

کوه کی این زجر جان فرسا تحمل می کند ؟

دستمالت را که روزی بوسه بر دست تو زد

می برد باد و نثار دســت سنبــــل می کند

بوده محکم رشته ی پیوند انسم با شـــما

این زمان بی نشان پیوند ما شل می کند

هر کجا پا می نهم گفتار بند است و جفا

کی خدا وارونه این دور تسلسل می کند

حک شده بر سنگ قبر مادرم

این شعر را من در سال ۶۶ برای سنگ قبر مادرم سرودم و هم اکنون در بهشت مجتبی داراب بر روی قبر او نقش بسته است و چون ارتعاش احساسی است بسیار پر مایه . به طوری که ذهن کور و دردکشیده ی من را پیوسته به دنبال خود دارد با اینکه این شعر را من در ۱۵ اسفند ۸۳ به سایت داده ام و هم اکنون در آرشیو بایگانی است باز بی مناسبت ندانستم که برای بار دوم آنرا تقدیم بینندگان خوبم نمایم . دوست دعاگوی شما فتاح بحرانی .

 

اسفند ۶۶ داراب

نامش به تقدس مریم بود
مامش زهره و بابش علی اکبر از سادات حسینی
هفتاد و دو خزان بی بهار را در وارستگی و تنهایی گذراند
و در غروبی به غربت و تنهایی کویر در روز دوشنبه سوم اسفند ماه ۶۶ همراه با فرشتگان پرید و از تنهایی تن رهید جای پایش در اینجا ماند

از گذشت دو شب به بی خوابی
لحظه ای در اتاق خوابم برد
در همان لحظه در اتاق دگر
بادی آمد رفیق راهم برد
در پی اش گریه کردم و فریاد
کی رسم من به پای سرعت باد
به هوا رفت و مادرم را برد
رفت بالا به آسمان برخورد
در پی او فرشته ها خواندند
صد طبق صد طبق به اوج می راندند
بوی عطر و عبیر و شربت نور
به زمین می رسید از ره دور
من تنها کناره گردی پوچ
مات و حیران ز شهر کردم کوچ
جسد مادرم کبود و سیاه
خنده بر لب نگاه من می کرد
روحش از ازدحام حور و ملک
فکر تنهاییات تن می کرد
آمدم از اتاق او بیرون
مادرم روی هر دو دستم بود
عابران مست و سر خوش و شاداب
بی تفاوت نگاه می کردند
زیر لب از برای مرده من
کی نگاهی ز آه می کردند
دشمنان چون خبر شدند از حال
آمدند از پی ام به قبرستان
چون که دیدند زار و تنهایم
گریه کرده به شیوه مستان
من به شادی میان جمع حضور
گفتم ای جمع ابله و کور
این که تنهاست مادر من نیست
مادرم دوش جای دیگر رفت
دلش از سنگی شما سر رفت
مادرم دوش جای دیگر رفت

من تنها کناره گردی پوچ

مات و حیران ز شهر کردم کوچ

بیایید بیایید

سلام و درود بر کلیه ی دوستان و بینندگان خوبم در سراسر دنیا ، شعری به نام " بیایید بیایید " که یکی از سروده های من در سال 83 می باشد و من آنرا در مورخه ی 26 / 5 / 83 در وبلاگ خود منتشر نموده و هم اکنون در آرشیو وبلاگ موجود بوده و از نظر خودم یکی از بهترین کارهایم می باشد و من شب و روز بیت هایی از آن را در زمزمه ی تنهایی خود دارم . اخیرا ابیات جدیدی به آن اضافه نموده و برای آنکه بینندگان بیشتری را جلب کند ، آنرا در وبلاگ اول خود به آدرس : http://fbahrani.blogsky.com برای بار دوم منتشر می کنم و همراه آن این شعر را در وبلاگ دوم خود به آدرس : http://fbahrani.persianblog.com منتشر می کنم. فتاح بحرانی .

__________________________

بیایید بیایید

مرداد ماه 83 داراب

من اینجا غرق پیکارم بیایید

تنی مشتاق آزارم بیایید

تمام شب نخفتم دیشب از درد

تماشا داره گفتارم بیایید

خدا را دیده ام همراه مهتاب

نشسته روی آثارم بیایید

برای دیدن یک نیم مرده

که هرشب بر سر دارم بیایید

نمی خواهم که بار از من بگیرید

کنون کز بار سرشارم بیایید

نمی گویم که هرشب یارم من باش

فقط یک شب به دیدارم بیایید

ندیدی گر به چشمت چشمه ی خون

کنار چشم خونبارم بیایید

نترسید اینکه جلادان بتازند

خدا باشد نگهدارم بیایید

خرابه خانه ام از ظلم بی حد

به زیر سقف آوارم بیایید

گرفتاری شده کارم شب و روز

گرفتارم گرفتارم بیایید

درون فکر من باغی است پر گل

برای باغ پر بارم بیایید

برای عزتی که از دست دادم

همیشه من عزادارم بیایید

اگر خوردم هزاران تازیانه

سزاواری بود کارم بیایید

ندارم چاره جز ناچار بودن

کنون کز چاره ناچارم بیایید

اگر خواهید جایم را ببینید

به پشت خشک نیزارم بیایید

در این خشکیده باغ خالی از برگ

درخت گریه می کارم بیایید

اتاقم پشت سنگی در بیابان

به سوی دفتر کارم بیایید

شرر می ریزد این کلک شکربار

شکر ریزم ، شرر بارم بیایید

اگر جا مانده انسانیت از قبل

من از جانم خریدارم بیایید

بیا تا زخم نیش همرهان را

به روی چهره بشمارم بیایید

مانده در دست زمان

داراب اول خرداد ماه 85

 

سـایه ی درد من افــــــــتاده به روی سر تو

ســـــــر تو سَـــــمبل زیبــــــای رخ انــــور تو

شعـــــر من پیکر زیبای تو را صیقــــــــل داد

مانده در دسـت زمان شــــعر من و پیکر تو

دور من جمــع شـــــــده ناله و آه و فریـــــاد

شادی و شور و شعف حلقه به دور و بر تو

در خیـال از تو کنــــم سیر فراســـــوی تنت

ترد و نازک چه خیالیـست ، خـــــیال تر تو

باورم گشتــــه که در باور من مـــــی مانی

باورم نیـــــست ز دل ســــختی نابــــاور تو

دسـته گل دادی و رفتی ز غزل خانه ی من

بین چه ها کرده به من دســــته گل پرپر تو

یاوری کــن و مـــــن از اوج تالـــــم برهــــــان

یــــــاد آور بـه زمانـــــــی که بُدم یـــــــاور تو

مادرت گفــت که با من ننـــــــشینی تو دگر

مُردم از غصــــه ، خدا مرگ دهــــــد مادر تو

کنم این ناله و فریــــــاد و دهـــــــم بر بادش

کـی رسد ناله و فریاد به گــــــوش کـــــــر تو