داراب خرداد 90
چقدر دلم گرفته
صدای سکوت می شنوم
هوای مرده
به دوش
سکوت باغ می بینم
چنار ایستاده
و خالی
ز بانگ چلچله هاست
نماز بکر تبرک
گرفته
دور و برم
نیاز
به نماز ندارم
نماز من ابری است
که ایستاده
روی کویری
و سجده برده بر آن
روزگارغریب
بیا
و آب بنوش
از لبان تشنه من
که
هر دو
از نژاد
خرابه آبادیم
از فتاح بحرانی
http://fbahrani.blogsky.com
این شعر را در بهمن ماه 89 در داراب سروده و تقدیم بینندگان خوبم می نمایم .
بیا که عکس خدا روی شانه ات پیداست
برای کشتن من این بهانه ات پیداست
به راه سادگی ام دام و دانه می پاشی
فضای حادثه در دام و دانه ات پیداست
تقدیم به بینندگان خوب همیشگی ام در سراسر دنیا که من مشتاقانه تشنه دیدار تک تک آنها لحظه شمارم.
دست گمنامی من
آنجا بکار
ای نامدار
تا بماند
نسل خوبی
از نجابت برقرار
دست من آنجا بکار
آب باران
آورد
آنرا به بار
در بیابانی
که عابر می رود
صدها هزار
دست من آنجا بکار
مرغ حق
بر شاخه هایش
لانه آرد
بی شمار
دست من آنجا بکار
تا نبینم
بیش از این
سرها
به درد انتظار
تا بماند
اعتباری
از من بی اعتبار
دست من آنجا بکار
واژگون دستی
که قانون
کرده آنرا
نابکار
دست من آنجا بکار
تا بماند
یادگار
در فضای دوزخ
این روزگار
دست من آنجا بکار
تا بماند
یادگار
نمی دانم این شعر را چه سالی سروده ام . فقط می دانم که بین کاغذ پاره های قدیمی آنرا یافتم و به احتمال زیاد مربوط به سال ۷۷ یا سال های بعد از آن بوده که من در زمستان این سال در اسارتگاه عادل آباد بدون گناهی اسیر بودم .
شاعری در بند است
آخرین گریه او لبخند است
همه آگاه کنید
بر سر ظلم زمان کاه کنید
بفریبید فریبنده و گمراه کنید
شاعری در بند است
آخرین گریه او لبخند است
ناله از پشت در بسته به خون می پیچد
عقل از بی گنهی سوی جنون می پیچد
شاعری در بند است
آخرین گریه او لبخند است
همه آگاه کنید