فاجعه

شیراز اسارتگاه عادل آباد زمستان سال ۷۷

کیست این مجرم که زندان را معطر کرده است
قلب زندانبان و زندانی مسخر کرده است
تا بدوزد جامه ای بر قامت جلادها
ظلم با ابریشم شعرش مصور کرده است
سیل اشک خاکیان از آسمان بگذشته است
آسمان روی زمین از اشک خود تر کرده است
قصه ناباوری پر کرده باورهایمان
این فجایع را خدا در عرش باور کرده است
تا ببوید عطر یوسف از بهار سوره اش
خط خوانای خدا را جمله از بر کرده است
چلچراغی از خدا تابانده بر محنت سرا
خانه زنجیر را هرشب منور کرده است
در کنار یاس و سنبل چرخ بازیگر چرا؟
لاشه آلاله را پژمان و پرپر کرده است
بس که با رنج و علم خو کرده این زندان نشین
ترک خورد و ترک خواب و ترک همسر کرده است
دختر غمناک شعرش در اسارت هر زمان
با صدایی گنگ و لرزان یاد مادر کرده است
آسمان چون جمع پاکان را به مسلخ می کشد
زین سبب همچون منی بی یار و یاور کرده است
بس که در مرگ عدالت خون جهد از خاک ما
کوسه های ظلم را در خون شناور کرده است

سقف آسمان

تقدیم به هنرمندان و هنردوستانی که در اینترنت به دنبال هنرند

سال ۸۱ داراب

شب ساکت و سقف آسمان کوتاه است
بر پهنه دشت رد پای ماه است
هر ثانیه از ستاره ای می پرسم
تا خانه دوست چند ساعت راه است؟

روی هر دستی نوشتم یادگار خویشتن

دی ماه ۷۷ داراب

با شما می گویم امشب حال زار خویشتن
قصد دارم ترک گویم من دیار خویشتن
بر نچیدم در جوانی غنچه ای از باغ وصل
تا به تاراج خزان دادم بهار خویشتن
نیست بر خاک شهیدان حاجت شمع و چراغ
شمعم و می سوزم امشب در مزار خویشتن
عشق را در مکتب عرفان بیاموزد ز من
هرکه چون من عاشقی سازد شعار خویشتن
همچو شمعی پای تا سر جمله آتش گشته ام
می کنم دردانه اشکم نثار خویشتن
دیگران با دام و زنجیر آورند آهو به چنگ
با قلم من صید خود کردم شکار خویشتن
سیل جوشان سرشکم امشب از دامن گذشت
ساختم دریایی از خون در کنار خویشتن
هم زبانی کو که گویم داستان اشتیاق؟
می گریزم چون غریبم از دیار خویشتن
می گذارم سر به صحرا می کشم آتش به شهر
من اگر با غیر بینم گل عذار خویشتن
نیست شاعر هرکسی بیتی سراید بی هدف
ارث بردم شاعری را از تبار خویشتن
زنده و جاوید می مانی تو اکنون تا ابد
چون غزل های ترت کردی حصار خویشتن
خون خود را جمله بخشیدم به جلادان شهر
روی هر دستی نوشتم یادگار خویشتن

چه زجرها که کشیده ام

سال ۷۶ داراب

گذشت آنکه مرا جای کنج زندان بود...
خوراک روز و شبم درد و داغ هجران بود
کنون که می روم از شهر دردها ای کاش
به جای غصه لبم همچو غنچه خندان بود
چه زجرها که کشیدم ولی ننالیدم
چرا که دور زمان بر مراد نادان بود

باغ من و باغ خدا

سال ۶۷ داراب

میان باغ من و باغ سبز خدا
کبوتران همه دانند
یک وجب راه است