صبر و شکیبایی

داراب سال ۵۹

عقل حیران شده از وسعت بینایی تو
دهر نالان شده از صبر و شکیبایی تو
باد شبگرد کجا بهر تو لب بگشاید
لب گشاید شکند شاخه تنهایی تو

همسفر با بادم

فروردین ۶۱ شیراز

من تنها به سر سفره عید
که پر از تنهاییست
دست تنهای خودم می بوسم
و به این رشته سرسبز نجیب
از نجابت گویم
غم تنهایی و بی همسفری
باد مبارک بر ما
دو پرستوی مهاجر از راه
به نظر گاه من سوخته دل آمده اند
هر دو را بوسیدم
هر دو را بوییدم
بوی سرسبز محبت با دست
از پر پرپر آنها چیدم
من به تنهایی خود معتادم
من به نتهایی خود دلشادم
من به تنهایی خود آزادم
در بهاران تنها همسفر با بادم
از غم بود و نبود سر خوش و آزادم
گر شما در عیدید
من علی رغم شما
ساقه تف زده در مردادم
ای خداوند بهار
چرخ دون پرور پیر
به چه طالع زادم
رهگذر بر سر تنهایی من پای مکوب
در لجن زار زمان نیک بروب
در نایافته در مردابم
از عطش می سوزم
در دو دریا آبم
من به تنهایی خود معتادم
من به تنهایی خود دلشادم
من به تنهایی خود آزادم
دربهاران تنها همسفر با بادم

آشنای ناشناس

تهران سال ۶۲

شهره جان امروز می آیی به دیدارم چرا
بی وفا حالا که من رنجور و بیمارم چرا
سالها از دور بودم با صدایت آشنا
آمدی امشب کنار بستر زارم چرا
بار عشق تو فزون گشته به بار خاطرم
باری از من بر نداری گشته ای بارم چرا
چون که دانستی به آزارت دلم خوش می کنم
کرده ای اکنون تو دیگر ترک ازارم چرا
من که سبزی را به جنگل می دهم با سبزیم
چون نی خشکی میان خشک نی زارم چرا
امدی اما دو صد افسوس بس دیر امدی
چشم خود می بندی امشب روی دیدارم چرا
مدتی فتاح برو دکان عشقت را ببند
رونقی دیگر ندارد کهنه بازارم چرا

بی نیازید به قانون من

داراب ۲۲/۲/۶۷

تقدیم به هیئت محترمی که سی سال زحمت مرا نادیده گرفت و در آتش کینه و نفرت محفوضات ذهنیم را به آتش کشید.

هله ای جمع پر از حیله و نیرنگ و ریا
پنجه هاتان پر نامردی سرخ
گونه هاتان همه پر چین و شیار
جای اشکی که نباریده به شبهایی تار
شرمتان باد که می خشکانید
به گلستان وجود
گل سبز پاکی
روی نعش پاکی
پرورش داده گل ناپاکی
شرمتان باد شما جای علی تکیه بر طیف قضاوت زده اید
تیشه برداشته با بیرحمی
پیکر ساده و بیرنگ عبادت زده اید
به شما می گویم
دشمنان پاکی
همدمان نفس نا پاکی
یادتان هست چه کردید شما با من زار
یادتان هست شما ان روش و ان رفتار
یادتان هست که ان صبح زمستان سپید
دستتان میوه شیرینی چید
یادتان هست که کشتید مرا
یادتان هست به تشییع تنم امده اید
من به قانون شما محتاجم
و شما بی نیازید به قانون پر اگاهی من
یادتان هست که ان صبح زمستان سپید
زده صد خنجر زر بر من زار
یادتان هست شما بی روحید
یادتان هست شما بی رحمید
یادتان رفته که وجدان به کجا رفته و سرگردان است
یادتان هست شما چون سنگید
یادتان هست شما دل تنگید
یادتان هست که با برگ گلی در جنگید
یادتان هست شما دور همید
یادتان هست که من تنهایم
یادتان هست شما انسانید
یادتان هست که من حیوانم
یادتان رفته که مظلوم کجاست
پشت یک سنگ سیاه
منجمد گشته و همدوش خداست
ظلم و بیداد بس است
مرغ پر بسته خود باز کنید
دستتان را به وضو خانه عشق
شستشو داده و پرواز کنید
مرغ پر بسته خود باز کنید

دلم بسته ام به سقف قطار

نوامبر ۱۹۸۵ آشوفن بورگ ـ آلمان غربی

تمام طول راه دلم بسته ام به سقف قطار
و قطره قطره یاد تو جاری به دشت خاطره ام
کدام ریل شیار خواهد کرد
فضای غربت ذهنم به وقت بدرقه ات
کدام جاده مرا از تو دور خواهد کرد
کدام قسمت هوش سرم به یاد تو بود
کدام قسمت جاده برای رفتن بود
کدام کلبه به تاریکی دلم دیدی
تو ای پرنده غمگین قصر تنهایی