١٧ بهمن ماه ٨٢ در داراب
نام تو می برم و گریه به همراه من است
آنچه پیچیده به دور سر تو آه من است
دور آگاهی من سادگی ام می پیچد
یادگاریست که در ناله ی آگاه من است
جاه را نیست اثر بر تن فرسوده ی من
غربت و دربه دری جلوه گر جاه من است
سال سختی است که با غربت و تنهایی رفت
پشت این سال سیه غربت هر ماه من است
غزلم دست لطیفی است که بر گردن توست
شعر آشفته ای از شه غزل شاه من است
دل من خواسته با یاد تو باشد همه شب
این همان مونس دیرینه ی دلخواه من است
نیست ممکن که شود خارج و آسوده شوم
یاد تو گنج عمیقی است که در چاه من است
١٥ آذر ماه ١٣٨٢ داراب
باد آهسته صدا کرد مرا
گفت برخیز و بیا
دوش من میل سواری دارد
میل دادن به تو یاری دارد
اسب تنهایی تو زین شده است
کهکشان بهر تو آذین شده است
عشق را همره این باد ببر
خاک نفرین شده از یاد ببر
زخم ها خورده زمین از پی نامردی دهر
شهرها مرکز دردند و با مردم قهر
من تو را پاک از این خاک برون خواهم برد
سوی افلاک دگر غیر زبون خواهم برد
پر زد آن باد سبک سیر و مرا با خود برد
زخم هایی که به تن بود
به آینده سپرد
**اسب هشیاری ما**
اول بهمن ما ١٣٨٢ در داراب
مــا بر آنیم که آشفــــــــته تر از این باشــــــــیم
مـــورد کیــــــــنه ی دینداری بی دیـــــن باشیم
مــــــــی فروشیم کتاب و قلم و دفتر خــــــویش
تا به درویشی عـــــــزلت زده تامـــــــین باشیم
تـــــمر تمــــکین زده ایـــــام بـــــه پـــــرونده ما
صـــــادق و ثابت و هـــــشیار به تــمکین باشیم
داده آوارگی آزادگــــــــــی و جـــــــــــاه و مقام
بهتر آن اســـت که آواره و مســـــــکین باشیم
داد و نـــــــــفرین به زمان نیست سزاوار از ما
اصلح آن است که ما مورد نفـــرین باشیــــــم
چینــــــــی غربــــــــــت تنهایی ما می شــکند
در وطــــــن بوده و یا در خـــــتن چین باشیم
کـــــــینه را جای نشــــد در بر تنـــــــهایی ما
شـــــــرم ما باد اگرجایگه کـــــین باشـــــیم
نـــــوش ما باد به شبــــهای پر از غصه و درد
همـدم زهره و هم صحــــــبت پروین باشیم
اســـــب هــشیاری ما سوی خـــــرد می تازد
روزگاریست که پا بسته ی ایــن زین باشیم
مقصـــد ماست به همراهی انســــان بودن
زرد یا ســــــرخ و یا همره مشــکین باشیم
حـــــکم نامـــردی آن مرد تحــــمل کردیم
واجب آن بوده که ما صاحب تمکین باشیم
از فتاح بحرانی
http://fbahrani.blogsky.com