شیراز زندان عادل آباد شیراز در زمستان ٧٧
کاش اینجا بودی و می دیدی احوال پریشانم
که من زندان به زندان می روم با پای لرزانم
خیابان تا بیابان سبز شد گلهای زنجیرم
جوانان تازه می چینند آنرا از بیابانم
صدای غرش نامردی رگبار شد خاموش
مگر امشب به خواب مرگ رفته این نگهبانم
میان گرگهای وحشی اطراف آبادی
گناه من همین است اینکه انسانم
بنازم موج تلفیقت میان موج و خون فتاح
به جای خون تراود شعر سرخ از زخم دستانم
٢٥ آبان ١٣٨٢ داراب
مادرم منتظر است
پشت یک گلدانی
که پر از غربت تنهایی بیمار من است
سطلی از حادثه پر کرد زمان
ریخت بر ساقه ی نمدار پر از خلوت من
شکمم دوخته شد با نخ ابریشم شعر
یادگاریست که از درد در آن کاشته اند
اسب باد آماده است
آمبولانسی است که تنهایی من را به فضا خواهد برد
مادرم می بیند
امشب از پنجری ی باد مرا خواد برد
مادرم آمد و رفت
روزگارم را دید
برخلاف هر روز
او دگر گریه نکرد
آفرین بر مادر
دست بیمارستان است
پای من دوخته بر پنجره ی کوچک دیوار اتاق
مادرم منتظر است
و مرا خواهد برد
یادبودی که ز من می ماند
لکه خونیست به دیوار اتاق
٢١ تیر ماه ١٣٨٣ داراب
نوگلی دارم که یادش می برد هوش از برم
شب برایش غصه از تاریکی شب می خرم
بال پروازی ندارم تا روم بر آسمان
اوج اعلا می شکافم با خیال بی پرم
در نمی بینم که بر روی نگاهم وا شود
کس در این دنیای وانفسا نمی کوبد درم
سنگ هم می بارد از نادان به روی ذهن من
عادت دیرینه باشد سنگ ها را بر سرم
یاد می آرم که دستی روی دوشم می کشید
باد شبگردی که پیوسته است یار و یاورم
باد دستی می گشد بر زخم های بکر من
یاد می آرم من از دست نجیب مادرم
باورم افتاده در ناباوری های شما
باور بیهوده کی گردد رفیق باورم
هرکه می اید نصیبی می برد از شعله ام
دور دنیا می زند پیوسته دود مجمرم