این شعر را در دی ماه ۶۶ در داراب و بعد از استعفای خود از کار دولتی خود سرودم و تقدیم دوستان و همکارانم می نمایم که مرا با سردی از خود رنجانده و باعث گردیده اند که من نتیجه سی سال تحصیل و سابقه خدمت خود را ندیده گرفته و بدون گرفتن ریالی از سر راه آنها کنار روم و این شعر نیز تضمینی از یک غزل معروف استاد شهریار بوده که یک بیت از آن نیز در شعرآمده که من با علامت پرانتز آنرا مشخص نموده ام و تقدیم دوستان و بینندگان خوبم می کنم . امیدوارم مورد قبول افتد :
دشمن مجال نیافت که رفع خطر کند
تیر قضا و حادثه از دل به در کــند
خاری و سد راه دلیران گرفتــه ای
این نظم نامه تو را خـــوارتر کنـــد
با پاک در ستیز نشو ای دشمن پلــید
ترسم تو را به ثانیه از در به در کــند
ما آتشیم و بر سر دزدان فــتاده ایـــم
بادی وزد که آتش ما شعلـه ور کـــند
« دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند »
آتش فتاده به هستی مردم در این دیـــار
کو دیده ای که بیند و زنگ خطـــر کنـــد
من راضیم به ظلم و تجاوز به حق خویش
ترسم که روزگار از این هم بدتـــر کنـــد
فتاح اگرچه گوشها شنوا نیست درزمین
گویـــم صـــبا که عالـــم بالا خـــبر کـند
بازدید کنندگان عزیز سلام از اینکه مورچه ای را به خانه خود دعوت فرموده اید احساس غربت می کنم و غریب نوازی شما گمنامیم را آبیاری می کند و دستان بی توانم را به دیدن خواب توانایی می فرستد درود من نثار شما باد... نظاره گر عزیز خوش آمدید. من فتاح بحرانی متولد سپیده دم روز هفتم تیر ماه ۱۳۲۵ هستم. در شهر داراب متولد شده و دوران ابتدایی و مقداری از دبیرستان را در زادگاهم داراب به پایان رسانیده و نیمه دوم دبیرستان را در شیراز سپری ساخته و بعد از اخذ دیپلم برای گذراندن دوران خدمت وظیفه وارد ارتش شده و دو سال خدمت خود را در تهران و شیراز و آذربایجان به پایان رسانیده و بعد از پایان خدمت وظیفه و موفقیت در کنکور دانشکده منابع طبیعی گرگان در این دانشکده و در رشته منابع طبیعی پذیرفته شده و بعد از پایان تحصیل در خرداد ماه سال ۱۳۵۳ در استان چهارمحال و بختیاری (شهرکرد) وارد خدمت دولت شدم و بعد از یک سال به فارس انتقال یافته و با درجه لیسانس تا سال ۶۴ در خدمت دولت بودم ولی از تاریخ ۸/۱۰/۶۴ بخت یاری نکرد و نتوانستم ارزش وجودی بی قیمت خود را به پای ارزش وجودی همکارانم برسانم به این منظور از خدمت استعفا داده و شعر سپیدی به یادبود روزی که سی سال تحصیل و خدمت خود را قربانی نموده سروده ام که ذیلا ملاحظه می فرمایید:
کوله بار مظلومیتم را برداشتم
به خانه موری که در همسایگی ما بود رفتم
و دانه گندمی را به رسم هدیه به او دادم
او نپذیرفت و گفت:
نان ما در زحمت ما و رفاه ما در عزت ماست
شرمنده از انسان بودن خود به خانه بازگشتم
و استعفای خود را در روز ۸/۱۰/۶۴
بدین مظمون بیان داشتم:
نان ما در زحمت ما و رفاه ما در عزت ماست
از آن روز تاکنون تاول های دستانم را به باد می دهم
او کاوشگرانه آنرا می بوسد و من شفا می یابم
و من یار و غمخواری جز باد نمی یابم
من با شعر به دنیا آمده و زندگی من خود شعر غم انگیزیست ولی شعرگویی را در ۱۷ سالگی آغاز نموده در اشعار من همان طوری که ملاحظه می فرمایید دو شخصیت شعری کاملا مشهود و قابل تمایز است : شخصیت اول ناپختگی و جوانیست که در آن منیت موج می زند با اینکه شاید من امروز ذهنیت آن سروده ها را قبول نداشته باشم آنرا حذف ننموده چون معرف دوره ای از دوران فکری من است شخصیت دوم ذهنیت من شاعری شکسته و تنها دور از مردم و در مردم و با غم مردم روزگار می گذراند در شعرهای دسته دوم از منیت خبری نیست در شعر جذامی که می تواند یکی از آنها باشد من توانسته ام اندکی به تکامل برسم و از خود دور شوم از هر دوسته شعر نمونه هایی جهت استحضار بازدید کنندگان عزیز آورده شده امیدوارم مورد قبول افتد چه کنم تحفه گردباد خاشاک است. قربان شما فتاح بحرانی.
من قرار است که فردا بروم
دوستانم همه دورم جمع اند
باد و مهتاب و سکوت
همه دورم جمع اند
عکسی از پنجره بسته دیوار تنم
تا ابد روی دل مردم تنها باز است
در اتاقم مهتاب
زیر گلهای پتو
لای تنهایی من در خواب است
سال نو آمد و رفت
هیچکس دست من خسته به گرمی نفشرد
جز مهتاب
مرداد ۷۹ داراب
روزی که زمین حاج گم شد
از بی خبری راهی قم شد
بگرفت ره دیار مجنون
می زد ز گناه خیمه در خون
گفت این چه ولایتی است بلخ است
اوقاتم از این دیار تلخ است
من حاجیکی عیال وارم
راکد شده از نزول کارم
هرجا که دو نبش بینم از دور
یادی کنم از دو نبش منصور
دیوانه من از مرگ زمینم
در کوچه غم گوشه نشینم
بنما فرجی به حال زارم
از مرگ زمین تعزیه دارم
بردند مرا دیزی و کاسه
بی کاسه دلم در التماسه
من هرچه یتیم بوده کشتم
آذوقه نهاده روی پشتم
من بیوه زنان به خار بستم
خود را به سر مدار بستم
من مال خدا و خلق خوردم
کس پس نگرفت دستبردم
من ( عارف ) دون به بند بستم
شادم که ز هر گزند رستم
ای وای که بستنش خطا بود
او پرتوی از ذات خدا بود
اکنون شده ام ضعیف و لاغر
در خون خطا شدم شناور
این عاقبت دراز دستی است
کیفر اثر نظام هستی است
۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۳ داراب
آخر زمان طاقت من طاق می شود
وقتی سکـــوت شهره آفاق می شود
با دستبند حــوادث دو دســـت مـــن
بر سینه ام نهاده و سنجاق مـی شود
زخم عمیق فاجعه در انجماد من
با صیقل زمانه چـه براق می شــــود
در کاروانسرای زمین جای من نبــــود
یک شب برای تجربه اتراق می شود
تا یادگار بماند از این خســـته پیش تو
برگی به دفتر غزل الحــــاق می شود
اوراق درد من افسوس کـس نخوانـــد
اوراق بی ثمر همه اوراق مـی شـــود
ماندم اسیر و رفتن من در سکوت مرد
با پای بسته رفتن من شـــاق می شـــود
فتاح ببین که بره شــــعر تو بی شبـــان
بر دوش بـــاد وارد ییــــلاق مـــی شود