مصیبت نامه ی بم

 باز تنهایی صدایم می کند


داراب ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۳

باز تنهایی صدایم می کند

بند زندان یاد پایم می کند

عدل بی انصاف برد از من قرار

تا نمیرم کی رهایم می کند

سینه را دادم به دست ناله ام

ناله را دانم دوایم می کند

لاله صحرا چو بیند ناله ام

شب ز سوز دل دعایم می کند

باد تا هستم در این زندان به بند

گوش بر شکر خدایم می کند

چون بمیرم در قفس صیاد من

شاخه ای گل خون بهایم می کند

من کلامی تازه دادم بر زمان

این کلام آخر فدایم می کند

جای بی جایی نباشد جای من

جای این بیهوده جایم می کند

با عروس شعر می خوانم به بند

حجله زندان سرایم می کند

بی بها گشتم در این بیهوده شهر

بی بهایی بی بهایم می کند

انتهای سبز در مادون سرخ

رخنه بر بی انتهایم می کند

رنگ ریز عاقبت اندیش غیب

رنگ بی رنگی ردایم می کند
از فتاح  بحرانی :  باز تنهایی صدایم میکند
www.fbahrani.blogsky.com

هرچه از هیچ نوشتید

 این شعر را به یاد سهراب سپهری در مورخه جمعه ۱۲ دی ماه در داراب سرودم :

روی این شعر بخوانید و تمامـم بکــنید

هرچــه از هیچ نوشتید به نامــم بکــنید

روشنایی به شمــا باد مبــارک هر روز

آب تاریکــی خود جـرعه جــامم بکــنید

نان به تنهایی خود روزی درویشان است

سبزی بــودن خــود همره شامـم بکــنید

نیست پاسخ به شما ظلم گرایان از من

اگـر از دایــره عرش سلامم بــکنید

بال خــود بسته ام و کنــج قفس افــــتادم

نیست لازم که شمــا بسته دامـــم بکــنید

این کلامی است که از روح تراوش دارد

روح پاکـــان جهان رو به کـــلامم بکــنید

سوختم در خط آوارگی و در به دری

نیستم خـام که با موعظه رامم بکــنید

کودکی بود و من و سادگی و تنهایی

یاد آن ســادگی ساده و خامــم بکنید

طرب آهسته می گرید

داراب دوم مرداد ماه ۱۳۴۵

ندارد جغد در ویرانه این تاریک شبهایی که من دارم

نمی گوید ثنایش هیچ کس جز این دو لب هایی که من دارم

همه شب تا سحر چــون کــوره مـی سوزم ز هجــرانش

طبیبا کی توانی داد تسکین درد و تب هایی که من دارم

کـــدامین باغــبان از نخــــل خـود دســتی تهــی دارد؟

که می گیرد ز نخل قامتش شیرین رطب هایی که من دارم

نیم مـــن لایـــق باغـــت درخــــت تاک بـــی برگـــم

نمی سازی شـــراب از این عنــب هایی کــه من دارم

طـــرب آهســـته می گــرید درون کــوچـــه شعــرم

که در ماتـــم بود هر شب طـــرب هایی کــه من دارم

کسی گر همچو فتاح مست و بی پروا نشیند بر سر آتش

بــه چـــشم خود ببیند ســوز و تب هـایــی که من دارم

زن نگیر

گرگان اسفند ماه ۱۳۵۲

یکی از دوستان در زمان دانشجویی در سال ۱۳۵۲ که در خوابگاه دانشکده منابع طبیعی با من بود و بسیار هم با هم صمیمی بودیم از من خواست که چون در شهرستان بم در استان کرمان قصد ازدواج دارد قطعه شعری برای دعوت کارت عروسی برای او بسرایم من هم قطعه زیر را سروده به او دادم ولی اگر می دانستم سی سال بعد بم با خاک یکسان می شود شاید شعرم به صورت دیگری سروده می شد حال نمی دانم آن دوست خوب و خانم خوب و مهربانش و بچه های دوست داشتنی اش زنده اند یا فوت نموده اند . اگر فوت نموده اند یاد و خاکشان معطر باد و تنها حرف قشنگ و زیبا می تواند معرف یادشان باشد :

شنو پندی ز من در زندگانی

مشو پا بند این دنیای فانی

شنیدم قصد داری زن بگیری

گمان دارم که از جانت تو سیری

رها هرگز مکن آزادی ات را

مده از کف تو گنج شادی ات را

زنان دست پرت را دوست دارند

به دست خالی ات کاری ندارند

ز دستت گر بریزد گوهر شعر

نمی آرند بهرت ذره ای مهر

به روی عشقشان پا می گذارند

تو را با غصه تنها می گذارند

خلاصه جان من از زن حذر کن

خیال و فکر زن از سر بدر کن

منم مثل تو روزی شاد بودم

شناگر در فضا چون باد بودم

ولی از بخت بد تیر نگاهی

به این ویرانه قلبم کرد راهی

همه شب بینمش پیوسته در خواب

که می پاشد به رویم عطر مهتاب

خلاصه عشق او بر من اثر کرد

مرا از راه دانایی به در کرد

بسی شب ها که با من هم نفس بود

نه چون امروز، روحم در قفس بود

هوا آرام و صحرا شاد و سرمست

دوان بودیم با او دست در دست

به انگشتش بنفشه شانه می کرد

دو چشمش کار صد پیمانه می کرد

پس از چندی گذشت از آشنایی

بزد بر سینه ام سنگ جدایی

جدایی را بنا کرد و خطا کرد

مرا با درد هجران آشنا کرد

میرم از اینجا

این شعر را در نیمه دوم بهمن ماه ۸۲ در داراب سرودم و تقدیم تمام دوستان بیننده خود می کنم گوارای وجودشان باد دست پرورده تنهایی من :

همره تنهایی خود میروم ازاینجا

باد سحر می بردم سیرم از اینجا

بار ســفر بســــتم و آمـــاده رفتن

در قفسی ساکت و دلگیرم از اینجا

بهر گناهی که نکردم من و تقصیر

توبه کنم توبه تقصـیرم از اینـــجا

یاد جوانی کنم آنجـــا که نکـــردم

حال که من پیر و زمینگیرم از اینجا

دست دلم گیرم و این کودک محزون

می برمش ناله شبگـــیرم از اینــــجا

در قفــسم بـــاز و نباشــــد اثـــر من

جای گذارم غل و زنجیرم از اینـــجا

کلبه ویـــران نـــپذیرد گـــل تعــــمیر

خانه بی حاصل و تعمیرم از اینجـــا