7 دی ماه 92 داراب
**زیر باران عالمی هست که با باد سخن می گویم**
زیر خشکیده درختی
به من خسته فضایی بدهید
من ز نامردی نامردستان می آیم
که حتی به لب تشته ی
تنبدار درختی جرعه آبی ندهند
زیر نمناک ترین بوته این
خاکستان
تن آزرده من دفن کنید
و بگذارید آفتاب
مثل سی سال
که یک روز گذشت
تن من لمس کند
توفان را
چون که توفان بودم
روی من سقف نپوشید
که من
عاشق باد و باران و
پَر پُر پَر نور
زیر باران عالمی هست
که با باد
سخن می گویم
داراب 3 دی 92
** هم قفس **
هم قفس
چرا تو یادی
از قفس نمی کنی
یادی از هم نفس نمی کنی
قفس برای تو
تنگ شده
هم قفس پریده
رنگ شده
چرا تو یادی
از قفس نمی کنی
ای هم قفس
26 آذر ماه 92 داراب
** بازار آزار **
از خدا می خواهـم که تو را خـــــوب کند
مثل نخلای جنوب سبز و مرغـــــوب کند
باغ تنهایی مـــــن روی تو در بگـــــشاید
گل پیراهن تـــــو نرم و مــــرطوب کـــــند
می شود کشته به سرنیزه پیــکان قلم
هرکه را اهل قلم کشته و سرکــوب کند
نیســت زیباتر از این سرو قلــــم زیبایی
هرکه این ســرو بیاراید و محبـــــوب کند
یوسفی بودم و در دام زلیـــخا مانـــــدم
کیست تا او خبر از یوسف یعقوب کنــــد
شعر آشوب سرودم به گلستان سخــن
تا که در بی خبران شورش و آشوب کند
در این شعر با معذرت از بزرگ شاعر عالم خلقت "حافظ" که این شعر از وی الهام گرفته شده و از این نظر در پیشگاهش شرمسارم. حافظ خداگونه ای بود که دو زبان می دانست، یکی زبان خدا و دیگری زبان مردم و زبان خدا را برای سه دسته مردم روی زمین ترجمه داشت، یکی انسان هایی که هنوز به دنیا نیامده است،دوم انسان هایی که در حال زیستن هستند و سوم آنهایی که از دنیا رفته اند . پا نهادن بر جای پای چنین مرد بزرگی همت و جسارت می خواهد ، امیدوارم این شایسته مرد این جسارت بزرگ را بر من ببخشاید. فتاح بحرانی
داراب 25 آبان 92
بیا تو دوســــت خـوبم ستم نخواهـــــد ماند
به روزگـــار ستم بیش و کم نخــــــواهد ماند
گرم گرم ببـــــرم خــــاطرم ز خــــاطــــر تـــــو
که روزگــار گـــــرم بی درم نخواهــــد مـــــاند
شنیده ام کـه مرا خـــوار کرده ای ای دوست
که احترام سزاوار مـــحترم نخــــواهد مـــــاند
همیشه زیر دست خدا بوده دست محرومان
کسی نمانده بـه دور و بــــرم نخواهــــد ماند
به سنگ ظـــلم شکستند قامــــت ســـخنم
بدان که سنگ به دور ســـرم نخــــواهد ماند
چه صــبح قشنگــــی است صـــــبح بودن تو
و حـــیف که این صـــبحدم نخــــواهد مـــــاند
بیا که سرخوش و بی غم به دور هم باشیم
که روزگــار به ما دور هــــم نخــــواهد مانــــد
خم است راه رسـیدن به مـــــردمان اســــیر
که خط نمانده خم و خط خم نخـواهد مانـــد
بـــــرای کـــــشتن زندانـــــم آرزوها داشــــت
که بسته شد در زندان و سم نخــواهد ماند
به بم برو که خـــدا یار آشـــــکار بم اســـــت
صدای گریه در اطــــراف بم نخــــواهد مــــاند
شبانه می پرم از بـی نهـــــایت خورشیـــــد
چنان پرم که نشــان از پرم نخــــواهد مــــاند
شـــــــکسته بـــــاد بلــــم حـــــاملان غـــــزل
کــه یادی از غزلم در بلم نــــــخواهد مــــــاند
کشیده حــــــادثه بر روی پیـــــکرم نقــــشی
که نقــش حادثه بر پیکـــــرم نخواهـــــد ماند
بــــــه یاوه پاره ربـــــودند حــــرمت انــــــسان
به یاوه پاره کســـــی متـــــهم نخــواهد ماند
تـــــمام خــــانه پر از اشک و آه "فـــــتاح" بود
بگو به خانه که این اشک غم نخواهــــد ماند
« ز مهـــــربانی جانان طــــمع مــــبر "حافظ"
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند »
حافظ