کجا روم که از این زنده ها فرار کنم

** کجا روم که از این زنده ها فرار کنم **


داراب 16 دی ماه 94


من آمـــــده ام که صــــلح بــرقرار کنم

و عکـس مرده بگــــیرم و گریه زار کنم

کــــه بین زنـــده ندارم مقام و معرفتی

مدار مرده در این شــعر بر مــــدار کنم

نشسته روی خیابان و می روم از هوش

کـجا روم که از زنــــــده ها فرار کنـــــم

تمام هوش خدا جمع کــــرده ام در خود

نه محــــتکر کـه از آن احتــــکار کــــنم

سپیده روی تن سبزه می بــــرم تا صبح

کـــه بار مـــــی برم و گــریه بار کنـــــم

ز افـــتخار شـدم مـــــفتخر به تــــنهایی

بیا ببین که به تــــنهایی افتخار کـــــنم

بـــــه اخـــتیار خدا بوده اخــــــتیار دلم

نـــــگو کـه روم  تـــــرک اخـــــتیار کنم

تمام هوش و حواسم به شعر فـتاح بود

ندیدمش که به او خنده آشکار کــــنم


از فتاح بحرانی

http://fbahrani.blogsky.com

همه جا سکوت ریزد

**همه جا سکوت ریزد**


داراب 10 دی ماه 94


هـــــمه جا سکوت ریزد ز ســــر جوانه ها را

همه بسته بسته بینی در بسته خانه ها را

بنگر نشـان فتاح ز نشــــــان بی نــــــشانی

که بلا نــشانه رفته سر زخـــــم شانه ها را


از فتاح بحرانی

http://fbahrani.blogsky.com

سادگی را تو به من دادی یاد

مادرم رفیقم استادم ، درس های فیلسوفانه ات را مو به مو حفظ نموده اجرا خواهم کرد . افسوس که نتوانستم حق شاگردی ات را به جا آورم . تو عمری سوختی تا انسان بودن ، ساده بودن را به من آموختی ولی من یک لحظه هم نتوانستن برای تو بسوزم . عذر تقصیر مرا بپذیر تا آخرین لحظه عمرم یاد آخرین لبخند فیلسوفانه ات جگرم را آتش می زند و به یاد آخرین کلاس درس تو یعنی ساعت 2:30 بعد از ظهر روز سوم اسفند ماه 66 که داشتم لباست را تعویض می نمودم تو در آن کلاس که آخرین کلاس حکیمانه ات بود بزرگترین درس را به من دادی که از مرگ نترسم و بر آن خنده زنم و به خاطر دیدن آخرین کلاست بود که جسد پاک و مطهر و تنهایت را چون دسته گلی روی دستانم به بیمارستان و سردخانه ببرم . مادر به خدا تو آنقدر گرم بودی که سردخانه را هم به آتش کشیدی . شاگرد و فرزند همیشه داغدار تو فتاح.


تقدیم به مادرم در سال ۶۵ داراب


سادگی را تو به من دادی یاد
خانه آخرتت باد آباد
مهربان بودن و بد دیدن و دم بر نزدن
همه از مکتب تو یاد گرفتم استاد
شادی و شور و نوا بود و تو با من بودی
یاد آن شادی و شوری که نرفتم از یاد
دستهایم بگرفتی که مرا راه بری
پایم از این ره پر خار پر از آبله باد
بی تو آزاد نبودم شده ام زندانی

کاش من هم چو تو روزی شوم از غم آزاد


از فتاح بحرانی

http://fbahrani.blogsky.com

اندازه یک چادری تا بی نهایت جا گرفتم

به دنبال فاجعه ای که دو ماه پیش بر من گذشت و هنوز دلداغش داغم می کند که آنرا در 23  شهریور ماه به استحضار دوستانم رساندم هنوز تاثیراتش در این شعر هویداست.



** اندازه یک چادری تا بی نهایت جا گرفتم **


داراب 9 مهر 94


ساکت ترین پروانه پروازش به من داد

عاقل ترین دیوانه آغازش به مــــن داد

با مرغ حق، حق حق زدم تا پشت هستی

مرغک پرید و ساز و آوازش به مــن داد

اندازه یک چادری تا بی نهایت جا گرفـتم

دور زمانــــه چادراندازش به مـــن داد

جاری شدم در کوهســاران هــــمره باد

بادی که عطر سینه ی بازش به من داد

فـــریاد می کردم میان موج و ســــاحل

دریا تمـام رمز و رازش را بــــه من داد

من نغمه می خواندم میان جـمع مرغان

مرغی پرید و رنگ آوازش به مـــــن داد

نازی که من دارم ز دست بی نیازی ست

فرخنده آن دستی که نازش را به من داد

در جبـــــــهه رزم دلیــــــران از دلیــــری

بی سر شدم عنوان جانبازش به مـن داد

من ضربه ها خوردم از آن مردان کج رای

دنیای کج رفتار کج زارش به مــــــن داد

فتاح بخوان از سوز دل در مرگ انـــــسان

مرگی که با بی رحمی آزارش به مــــن داد


از فتاح بحرانی


http://fbahrani.blogsky.com

شادی نکن در غربت وادی شعرم

** شادی نکن در غربت وادی شعرم**


داراب  پنجم مهر ماه 94


 شادی نکن در غربــــت وادی شعرم
شــــــادی نـدارد مرگ آزادی شعرم
تاریک باشد شب تمام کــوچه هایش
گر بگذری یک شب ز آبادی شـــعرم


از فتاح بحرانی :  گر بگذری یک شب ز آبادی شعرم

 http://fbahrani.blogsky.com