بر باد سوار

۱۵ آذر ماه ۸۲ داراب

باد آهسته صدا کرد مرا

گفت برخیز و بیا

دوش من میل سواری دارد

میل دادن به تو یاری دارد

اسب تنهایی تو زین شده است

کهکشان بهر تو آذین شده است

عشق را همره این باد ببر

خاک نفرین شده از یاد ببر

زخم ها خورده زمین

از پی نامردی دهر

شهرها مرکز دردند

و با مردم قهر

من تو را پاک

از این خاک

برون خواهم برد

سوی افلاک دگر

غیر زبون خواهم برد

پر زد آن باد سبک سیر

و مرا با خود بود

زخم هایی که به تن بود

به آینده سپرد

بی برگی

آبان ماه ۱۳۴۵ شیراز

درختی خشک و عریانم کجا بیم از خزان دارم؟

به صحرای جنون تنها و بیکس آشیان دارم

فرو افتاد و خشکیدند شاخ و برگ امیدم

فغان و ناله ها امشب من از این آسمان دارم

زمین وا مانده از بیهودگی در پشت افکارم

به یاد عزت بکری که من در کهکشان دارم

چو با بی خانمانی عادتی دیرینه من دارم

سرودی خوش برای مردم بی خانمان دارم

طبیعت از نوازش کی کشد دستی به دستانم

از او درد و غم و ناکامی و هجران نشان دارم

غم بیچاره کی غمگین کند مرد توانگر را؟

چو من خود بیکسم پیوسته غم بر بیکسان دارم

اگر چه  بیکس و چون گردبادی خانه بر دوشم

و لیکن در غرور و سرکشی طبع شهان دارم

گذشته کاروان عمر و فتاح غافلی از او

به جا موی سپید و ماتم از این کاروان دارم

یلدا

سروده شده در شب ۳۰ آذر ماه به مناسبت شب یلدا داراب

طول شب

تنها خزیدم

در شکاف

یاد تو

وه چه زیبا بود

جایم

در خراب آباد تو

به انتظار تو دیشب ستاره باران بود

**به انتظار تو دیشب ستاره باران بود**


داراب دی ماه 82


گذشــت آنکه مـــرا جای کنج زنــــدان بود

خوراک روز و شبم درد و داغ هجران بود

کنون که می روم از شهر دردها ای کاش

به جای غصه لبم همچو غنچه خندان بود

چه حــرف ها که شنیدم ولـــی ننالیدم

چرا که دور زمان بر مراد نادان بود

در آسمان دو چشمان بسته بر در من

به انتظار تو دیشب ستاره باران بود

به عمق جنگل شعرم به جای نغمه ساز

طنین ناله جانسوز گوشه گیران بـــود

زمان گشود و رها کرد دست بسته من

به پای بسته من بندی از امیران بود

نمانده ظلم و نماند به روزگار دراز

به یادگـار نوشتیم و پند پیران بــود


از فتاح بحرانی


http://fbahrani.blogsky.com

مصیبت نامه ی بم

 باز تنهایی صدایم می کند


داراب ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۳

باز تنهایی صدایم می کند

بند زندان یاد پایم می کند

عدل بی انصاف برد از من قرار

تا نمیرم کی رهایم می کند

سینه را دادم به دست ناله ام

ناله را دانم دوایم می کند

لاله صحرا چو بیند ناله ام

شب ز سوز دل دعایم می کند

باد تا هستم در این زندان به بند

گوش بر شکر خدایم می کند

چون بمیرم در قفس صیاد من

شاخه ای گل خون بهایم می کند

من کلامی تازه دادم بر زمان

این کلام آخر فدایم می کند

جای بی جایی نباشد جای من

جای این بیهوده جایم می کند

با عروس شعر می خوانم به بند

حجله زندان سرایم می کند

بی بها گشتم در این بیهوده شهر

بی بهایی بی بهایم می کند

انتهای سبز در مادون سرخ

رخنه بر بی انتهایم می کند

رنگ ریز عاقبت اندیش غیب

رنگ بی رنگی ردایم می کند
از فتاح  بحرانی :  باز تنهایی صدایم میکند
www.fbahrani.blogsky.com