من دل خسته پیر

داراب سال ۶۵

دلم می خواد تو را سیرت ببینم
اسیر چنگ تقدیرت ببینم
چو ماه نو به بام استاده باشی
من دل خسته پیرت ببینم

و با غم کارها دارم

گرگان اسفند ۵۲ دانشکده منابع طبیعی

من آخر می روم جایی که بین خانه هایش نیست دیواری
به آنجا می روم که انسان به انسان نیست آزاری
من از دیوار بیزارم
هزاران قصه ناگفته از دیوارها دارم
من اینجا سخت بیمارم
و با غم روز و شب در خلوت تنهایی خود
کارها دارم
غم انسان تنها
می خلد در بین افکارم
من از دیوار بیزارم
من از عمق سکوت خانه های کور می آیم
من از پیش فقیرانی که هستند از شماها دور می آیم
من آنجا مرگ را دیدم
من آنجا مرگ یک رگبرگ را دیدم
من آنجا فقر را با نیستی
پیوند می دادم
من آنجا باد را دیدم
که گونه مفلوک بیماری
نشان و لوحه جاوید می کوبید
من از دیوار بیزارم
هزاران قصه نا گفته از دیوارها دارم
و با غم روز و شب در خلوت تنهایی خود کارها دارم
غم انسان تنها می خلد در بین افکارم
من اینجا سخت بیمارم

یاد دیشب ؛ یاد زندان

داراب ۱۰/۴/۷۷

پای فکرم روی خود را سوی زندان می کند
یاد دیشب را که بودم شاد و خندان می کند
دست هایم بسته بود از ظلم جلادان شهر
دستی آید دست بند دست بندان می کند
دست من راه خدا بودست دشمن بسته است
بکشند دستی که این سان راهبندان می کند
آنچه پیدا بود از تزویر و نیرنگ و ریا
قاضی عادل چرا چون گنج پنهان می کند؟
ناله ام دیدم میان جمع انسان های خوب
روح سرگردان آنها را که سوهان می کند
در کنار سفره مظلومیش محکوم شهر
مردم مظلوم را ناخوانده مهمان می کند
گل بریز و گل بگوی و گل بخند و گل بپاش
از حنای خون من دشمن گل افشان می کند
کرده طوفانی به پا فریاد زندان خیز ما
کس نداند تا کجا تاثیر طوفان می کند
یاد این محبوس از حق مانده هر شب تا سحر
قمری افسرده با برگ چناران می کند
سبزه زار سینه مردم پر از داغ من است
آتش ماتم چه بر این سبزه زاران می کند
دست های بسته ام چون ساقه ای از جنس نور
هرکه دیده سنگدل گر بوده گریان می کند

نقل مجلس

داراب خرداد ماه ۸۲

نقل هر مجلس شود روزی سرود درد من
آب اقیانوس غم گردد سرشک سرد من
نقش سرخی را که دشمن کاشت بر رخساره ام
پشت تاریخ بشر رویاند درد زرد من

جذامی

سال ۶۱ شیراز

اسم من کوچک علی است
شهرتم رنجبر است
اهل شهری ز جنوب
شهر کوری ز جنوب
که اهالی همه کورند در آن
شغل من پیشه خدمت به خداست
از همه پیشه و هر حرفه جداست
شاعری نا آگاه
که به هر خط کجی می خندد
خانه ام بر سر کوهیست بلند
که نباشند در آن خانه یکی شان خرسند
همه آواره و تبعید دیار خویشند
همه بی دست و زبان دل ریشند
زخم ها شان همه چرکین و درشت
پای تا سر شکم و سینه و پشت
آن یکی دخترکی از شیراز
وان دگر پیرزنی از اهواز
همه از کار خدا حیرانند
اندر این غمکده سرگردانند
دستک کوتهشان را به خدا می رانند
همه شان می دانند که چرا ویرانند
سالها پیش شبی سرد و سیاه
آمد از دور زنی بس خودخواه
نام او فاطمه اهل میناب
دست او خورده جذام
پای او گشته تمام
بینی اش را خورده
گوش و هوشش همه با خود برده
چشم هایش که دو پلکش نابود
عین یک رشته یخ بسته رود
بی فروغ است و امید
خیره در خانه ماتم به تمنایی هست
بیست سال است که این تکه گوشت
با حرارت می خورد
با غضب می غرید
با دو تا چشم که سالم مانده
هیبت خویش به من برسانده
او در این بهکده با سابقه بود
سالها زنده و جان کندن خود را میدید
و من خسته نظارتگر جان کندن او
او نمی مرد
چرا؟
و خدا می داند که چرا
زندگی کردن این تکه گوشت
که نه پا داشت نه دست
و نه بینی و نه گوش
در محیطی آرام
در بیابانی دور
حس ردیابی من افزون گشت
به نشانی که به پرونده او می دیدم
راهی شهر و دیارش گشتم
بار خود را بستم تا به میناب روم
دو سه روزی در راه تا به میناب رسیدم شامی
دربه در کوچه به کوچه در شهر
تا که از یک زن گمگشته بجویم نامی
او به شهر است به دل سختی طاق
مرکز سختی و هر کاری شاق
شوهر بیکس خود را کشته
خون بیکس به لبانش مشته
مادر شوهرش از داغ پسر
خاکها کرده به سر
عاقبت در دل شامی تاریک
رشته عمر نمود او باریک
او شده همدم یارش به مغاک
در دل تیره خاک
بچه هایش که به پاکی مشهور
از پدر مادر دور
زیر بار غم و بسیار صبور
وای بر من که ندانسته بر این خیل گناه
می کنم روز و شب خویش تباه
او در آتش شده از خشم خداست
بهر این است که از خلق جداست
شوهرش را کشته
مادر شوهر خود را کشته
بچه ها آواره
قلبشان صد پاره
وای بر من که ندانسته بر این خیل گناه می کنم روز و شب خویش تباه
او در آتش شده در خشم خداست
بهر این است که از خلق جداست
 و بترسید از این آتش جوشان خدا
آتش خشم خدا دود ندارد به خدا
 و بترسید از این آتش جوشان خدا