طرب آهسته می گرید

داراب دوم مرداد ماه ۱۳۴۵

ندارد جغد در ویرانه این تاریک شبهایی که من دارم

نمی گوید ثنایش هیچ کس جز این دو لب هایی که من دارم

همه شب تا سحر چــون کــوره مـی سوزم ز هجــرانش

طبیبا کی توانی داد تسکین درد و تب هایی که من دارم

کـــدامین باغــبان از نخــــل خـود دســتی تهــی دارد؟

که می گیرد ز نخل قامتش شیرین رطب هایی که من دارم

نیم مـــن لایـــق باغـــت درخــــت تاک بـــی برگـــم

نمی سازی شـــراب از این عنــب هایی کــه من دارم

طـــرب آهســـته می گــرید درون کــوچـــه شعــرم

که در ماتـــم بود هر شب طـــرب هایی کــه من دارم

کسی گر همچو فتاح مست و بی پروا نشیند بر سر آتش

بــه چـــشم خود ببیند ســوز و تب هـایــی که من دارم

زن نگیر

گرگان اسفند ماه ۱۳۵۲

یکی از دوستان در زمان دانشجویی در سال ۱۳۵۲ که در خوابگاه دانشکده منابع طبیعی با من بود و بسیار هم با هم صمیمی بودیم از من خواست که چون در شهرستان بم در استان کرمان قصد ازدواج دارد قطعه شعری برای دعوت کارت عروسی برای او بسرایم من هم قطعه زیر را سروده به او دادم ولی اگر می دانستم سی سال بعد بم با خاک یکسان می شود شاید شعرم به صورت دیگری سروده می شد حال نمی دانم آن دوست خوب و خانم خوب و مهربانش و بچه های دوست داشتنی اش زنده اند یا فوت نموده اند . اگر فوت نموده اند یاد و خاکشان معطر باد و تنها حرف قشنگ و زیبا می تواند معرف یادشان باشد :

شنو پندی ز من در زندگانی

مشو پا بند این دنیای فانی

شنیدم قصد داری زن بگیری

گمان دارم که از جانت تو سیری

رها هرگز مکن آزادی ات را

مده از کف تو گنج شادی ات را

زنان دست پرت را دوست دارند

به دست خالی ات کاری ندارند

ز دستت گر بریزد گوهر شعر

نمی آرند بهرت ذره ای مهر

به روی عشقشان پا می گذارند

تو را با غصه تنها می گذارند

خلاصه جان من از زن حذر کن

خیال و فکر زن از سر بدر کن

منم مثل تو روزی شاد بودم

شناگر در فضا چون باد بودم

ولی از بخت بد تیر نگاهی

به این ویرانه قلبم کرد راهی

همه شب بینمش پیوسته در خواب

که می پاشد به رویم عطر مهتاب

خلاصه عشق او بر من اثر کرد

مرا از راه دانایی به در کرد

بسی شب ها که با من هم نفس بود

نه چون امروز، روحم در قفس بود

هوا آرام و صحرا شاد و سرمست

دوان بودیم با او دست در دست

به انگشتش بنفشه شانه می کرد

دو چشمش کار صد پیمانه می کرد

پس از چندی گذشت از آشنایی

بزد بر سینه ام سنگ جدایی

جدایی را بنا کرد و خطا کرد

مرا با درد هجران آشنا کرد

میرم از اینجا

این شعر را در نیمه دوم بهمن ماه ۸۲ در داراب سرودم و تقدیم تمام دوستان بیننده خود می کنم گوارای وجودشان باد دست پرورده تنهایی من :

همره تنهایی خود میروم ازاینجا

باد سحر می بردم سیرم از اینجا

بار ســفر بســــتم و آمـــاده رفتن

در قفسی ساکت و دلگیرم از اینجا

بهر گناهی که نکردم من و تقصیر

توبه کنم توبه تقصـیرم از اینـــجا

یاد جوانی کنم آنجـــا که نکـــردم

حال که من پیر و زمینگیرم از اینجا

دست دلم گیرم و این کودک محزون

می برمش ناله شبگـــیرم از اینــــجا

در قفــسم بـــاز و نباشــــد اثـــر من

جای گذارم غل و زنجیرم از اینـــجا

کلبه ویـــران نـــپذیرد گـــل تعــــمیر

خانه بی حاصل و تعمیرم از اینجـــا

زنگ خطر

این شعر را در دی ماه ۶۶ در داراب و بعد از استعفای خود از کار دولتی خود سرودم و تقدیم دوستان و همکارانم می نمایم که مرا با سردی از خود رنجانده و باعث گردیده اند که من نتیجه سی سال تحصیل و سابقه خدمت خود را ندیده گرفته و بدون گرفتن ریالی از سر راه آنها کنار روم و این شعر نیز تضمینی از یک غزل معروف استاد شهریار بوده که یک بیت از آن نیز در شعرآمده که من با علامت پرانتز آنرا مشخص نموده ام و تقدیم دوستان و بینندگان خوبم می کنم . امیدوارم مورد قبول افتد :

دشمن مجال نیافت که رفع خطر کند

تیر قضا و حادثه از دل به در کــند

خاری و سد راه دلیران گرفتــه ای

این نظم نامه تو را خـــوارتر کنـــد

با پاک در ستیز نشو ای دشمن پلــید

ترسم تو را به ثانیه از در به در کــند

ما آتشیم و بر سر دزدان فــتاده ایـــم

بادی وزد که آتش ما شعلـه ور کـــند

« دیدی که خون ناحق پروانه شمع را

چندان امان نداد که شب را سحر کند »

آتش فتاده به هستی مردم در این دیـــار

کو دیده ای که بیند و زنگ خطـــر کنـــد

من راضیم به ظلم و تجاوز به حق خویش

ترسم که روزگار از این هم بدتـــر کنـــد

فتاح اگرچه گوشها شنوا نیست درزمین

گویـــم صـــبا که عالـــم بالا خـــبر کـند

معرفی نامه

بازدید کنندگان عزیز سلام از اینکه مورچه ای را به خانه خود دعوت فرموده اید احساس غربت می کنم و غریب نوازی شما گمنامیم را آبیاری می کند و دستان بی توانم را به دیدن خواب توانایی می فرستد درود من نثار شما باد... نظاره گر عزیز خوش آمدید. من فتاح بحرانی متولد سپیده دم روز هفتم تیر ماه ۱۳۲۵ هستم. در شهر داراب متولد شده و دوران ابتدایی و مقداری از دبیرستان را در زادگاهم داراب به پایان رسانیده و نیمه دوم دبیرستان را در شیراز سپری ساخته و بعد از اخذ دیپلم برای گذراندن دوران خدمت وظیفه وارد ارتش شده و دو سال خدمت خود را در تهران و شیراز و آذربایجان به پایان رسانیده و بعد از پایان خدمت وظیفه و موفقیت در کنکور دانشکده منابع طبیعی گرگان در این دانشکده و در رشته منابع طبیعی پذیرفته شده و بعد از پایان تحصیل در خرداد ماه سال ۱۳۵۳ در استان چهارمحال و بختیاری (شهرکرد) وارد خدمت دولت شدم و بعد از یک سال به فارس انتقال یافته و با درجه لیسانس تا سال ۶۴ در خدمت دولت بودم ولی از تاریخ ۸/۱۰/۶۴ بخت یاری نکرد و نتوانستم ارزش وجودی بی قیمت خود را به پای ارزش وجودی همکارانم برسانم به این منظور از خدمت استعفا داده و شعر سپیدی به یادبود روزی که سی سال تحصیل و خدمت خود را قربانی نموده سروده ام که ذیلا ملاحظه می فرمایید:
کوله بار مظلومیتم را برداشتم
به خانه موری که در همسایگی ما بود رفتم
و دانه گندمی را به رسم هدیه به او دادم
او نپذیرفت و گفت:

نان ما در زحمت ما و رفاه ما در عزت ماست

شرمنده از انسان بودن خود به خانه بازگشتم
و استعفای خود را در روز ۸/۱۰/۶۴
بدین مظمون بیان داشتم:

نان ما در زحمت ما و رفاه ما در عزت ماست

از آن روز تاکنون تاول های دستانم را به باد می دهم
او کاوشگرانه آنرا می بوسد و من شفا می یابم
و من یار و غمخواری جز باد نمی یابم
من با شعر به دنیا آمده و زندگی من خود شعر غم انگیزیست ولی شعرگویی را در ۱۷ سالگی آغاز نموده در اشعار من همان طوری که ملاحظه می فرمایید دو شخصیت شعری کاملا مشهود و قابل تمایز است : شخصیت اول ناپختگی و جوانیست که در آن منیت موج می زند با اینکه شاید من امروز ذهنیت آن سروده ها را قبول نداشته باشم آنرا حذف ننموده چون معرف دوره ای از دوران فکری من است شخصیت دوم ذهنیت من شاعری شکسته و تنها دور از مردم و در مردم و با غم مردم روزگار می گذراند در شعرهای دسته دوم از منیت خبری نیست در شعر جذامی که می تواند یکی از آنها باشد من توانسته ام اندکی به تکامل برسم و از خود دور شوم از هر دوسته شعر نمونه هایی جهت استحضار بازدید کنندگان عزیز آورده شده امیدوارم مورد قبول افتد چه کنم تحفه گردباد خاشاک است. قربان شما فتاح بحرانی.