بارانی از سنگ می بارد

داراب سال ۷۹

ز رنگ نقره ای گریه جاده غمگین است

تمام سطح خانه پر از ماجرای تلخ من است

خانه هوای دعوت به خیابان را دارد

و آهنگ تلخ و دلنواز پای عابر

قانون ظلم را به سخره گرفته است

خانه تاریک است

بارانی از سنگ می بارد

و خانه ام را زیر رگبار گرفته

و تنهایی مرا زیر آوار خانه ام دفن می کند

مرا به خانه چه حاجت؟

که خیابان خانه من است

و من در خیابان

مردم را بیشتر خواهم دید

و آنها مرا بهتر خواهند شناخت

و من هنوز صدای گریه

مخروبه های خانه می شنوم

و مادرم که بر احوال حوض خانه می گرید

بارانی از سنگ می بارد

و ثروتی کلان

تنهایی مرا دفن می کند

پرچم نام تو

داراب تیر ماه ۸۲

در کویر سینه ام بذری که دادی کاشتم

خون لخته گشته از روی دلم برداشتم

روح بی سامان خود را من جدا کردم ز درد

پرچم نام تو را بر روی آن افراشتم

علی

داراب تیر ماه ۸۲

یکی از بیننده های خوبم که خانمی است از کلن( آلمان ) ضمن تائید سایت پیشنهاد فرمودند که در سایت کمبودی حس می شود و آن کمبود همانا جای سبز حضرت علی در سایت می باشد و به من پیشنهاد نمود که شعری درباره این مرد جاودانی تاریخ سروده به سایت بدهم. پیشنهاد بسیار جالب و منطقی بود من نیز برای رضایت این دوست خوبم و رضایت همه دوستان «علی» که در سراسر دنیا بیننده این سایت هستند شعری در وصف این ابرمرد تاریخ سروده تقدیم این دوستم و همه علی دوستان می کنم و در ضمن از این دوست خوبم تشکر می کنم که موضوع خوبی را به من یادآوری کرد و نیز از همه هموطنانم که بیننده من هستند استدعا می کنم ضعفهایم را به من گوشزد فرمایند با تشکر فراوان فتاح بحرانی:

فضای خانه عدل تو می برد هوشم

بیا علی که ز عدل تو من فراموشم

به جرم پاکی بکری  که از تو بردم ارث

ردای دربه دری حاکم است بر دوشم**

هزار سال گذشت و نیامدی ای گل

خدا نکرده مگر کرده ای فراموشم

نمانده آب تحمل به دیگ هستی من

به آتشی که به جانم فتاده می جوشم

به پای بی گنهم بندها به پا دیدم

بیا و دست بکش روی زخم پاپوشم

به هوش بودم و هشیار تا سحرگه من

کنار چشمه یاد تو سخت مدهوشم

برای گفتن درد هزار همچو منی

هزار نکته به جولان نهاده خاموشم

به چاه خشک یتیمان سری زدم دیشب

صدای  ناله زارت شده هم آغوشم


** منظور از ردای  در به دری لباس بی گناهی زندان است**

ریشه ی اندیشه

تهران ۹ مرداد ماه ۸۲

غربتی دارم در این دنیای دون

کی توانم از خودم آیم برون

ریشه اندیشه دارم در وجود

مشکل است آنرا که سازم سرنگون

تو و یک ساقه گل دار تنهایی

به یاد شیراز شاد و جوانی نا شاد من سال ۴۷


مپرس از من نشان عیش و نوش زندگانی را

که در پای پری رویی تبه کردم جوانی را

نبینی دیگر اندر چهره ام آثار شور و شادمانی را

گل پرپر شدم از دست دادم عطر و بوی آن زمانی را

کنون از دست بیداد زمان آماج غم گشتم

تنی درد آشنای رنج و حرمان و ستم گشتم

خوش آن شب ها که از ناکامی و هجران جدا بودم

سراپا عشق و شور و شادی و مهر و صفا بودم

برای گل رخان صیاد با مهر و وفا بودم

میان شاعران من گوهری بس پر بها بودم

به سبزه درس سبزی داده در آن سوی آبادی

کجا شد یارب آن شب های سبز سبز دلشادی

چه شب هایی که روی سبزه ها با او سحر کردم

در آغوش او باز و ز خود قطع نظر کردم

به اشعار تر بر سینه سنگش اثر کردم

خیال هر کسی جز روی از سر به در کردم

چه شیرین بود زیر آب چشمه چون ماهی خزیدن ها

میان کوه و جنگل همچنان آهو رمیدن ها

در آن بستان تو زیبا سرو ناز و یاسمن بودی

به صد افسون و دلداری تو با من در سخن بودی

خدا داند چه شادی ها نمودم چون تو با من در چمن بودی

نشاط انگیز و جان پرور چو عطر نسترن بودی

نسیم شامگاهی با دو صد شوخی و طنازی

مدام آهسته می کردی به تار گیسویت بازی

به یاد آرم که وقت رفتن من گریه ها کردی

پریشان گیسویت کردی گره از زلف وا کردی

به پایم اوفتادی زار و از بهرم دعا کردی

بسوزی ای زمان ما را چنین از هم جدا کردی

سحر بود و من و بوی شب هجران

تو و یک ساقه گل دار تنهایی و سرگردان