کاج ها

گرگان بهمن ماه ۵۱

من اینک نیک می دانم
صدای پر طنین کاج های شاد جنگل را
همه در بین خود نجوا کنان
نام تو را تکرار می کردند
آری
درختان نیز هوشیارند و می دانند
نام بکر و شیرینت
فقط نام تو را تکرار می کردند

قبرستان اندیشه ها

گرگان اسفند ماه ۵۲


دیشب من و خیال
همراه با کبوتران سبکبال آرزو
پر می زدیم
تا به سوی کهکشان رویم
در بین راه
برخورد می کنیم
به باغ خاطره انگیز قبرها
در موج قبرهای سرد
که در باغ جاودانی تاریخ خفته اند
یک گل از میان گلستان قبرها
نامد مرا به نام
با ناله ای که در گلو خفه گشته است

فاش می سازد
ما را به جرم آدمیت بیش ازحد
در قلعه های دوردست فنا
تبعید کرده اند

می تکانی تو ز غمها تن را

بهار ۶۱ شیراز

به مطب خانه خود
که به اندازه یک دنیاییست
تو به اندازه صد سال عبادت
عظمت آوردی
تو به پاکی چو حریر
مهربان همچو نسیم
با طراوت چون باغ
با سخاوت چون ابر
گرمی و روشنیت چون خورشید
خواب آور چو بهار
که به چشم تر من خواب آری
در مسیحا دمیت عیسی ای
سر به زیری چو درخت
چون درختی پربار
در بیابانی دور
وسعت سایه تو تا ابدیت پیداست
زیر آن سایه سبز
روح سرگشته من
یاد بگرفت
که آرام بگیرد شب و روز
تو به تاریکی غمخانه من نور حلاوت دادی
من به ویرانی ویرانه خود
معترفم
تو بنا کرده ای از نو من را
می تکانی تو ز غمها تن را
تو بزرگی شهناز
تو بزرگی شهناز

خواب رفتم به زیر چتر چنار

سال ۷۷ داراب


خواب دیدم شبانه ای بسیار
خواب آشفته بودن بازار
خواب دیدم که جمع دانایان
سربه زانو نهاده و بیمار
خواب دیدم که دست درویشی
نقش هیچی کشیده بر دیوار
خواب دیدم که لاشه نامم
می کشیدند زیر گرد و غبار
خواب دیدم که دوستان قدیم
دشمنانی شدند در رفتار
خواب دیدم که دست آتش و باد
یکه تازند بر همه گلزار
خواب دیدم که ابر می گرید
روی نعش شبان تیره و تار
خواب دیدم که نعش مظلومی
خشگ گردیده روی پیکر دار
خواب دیدم که قاضی و مفتی
هر دو خنجر به دست و کج رفتار
خواب دیدم که مادرم می گفت:
پسرم بار خود زمین نگذار
خواب دیدم که روح نازک من
می زند پر به سوی خلوت یار
در کویری که بود خلوت من
خواب رفتم به زیر چتر چنار

یادش بخیر الفت شب های باردار

سال ۷۴ داراب

یادش بخیر شبهایی که گرفتاری و دل مشغولی کمتر بود با بچه ها دور هم جمع می شدیم و از هر دری سخنی و از هر سخن شعری آفریده می شد بچه های شاعر و شعردوست داراب انجمنی تشکیل داده بودند به نام انجمن بهار که هر از ۱۵ روز یک شب تشکیل می گردید و بچه ها سروده های خود را قرائت می کردند و قطعه و یا شعری که در مورد اشعار یکدیگر سروده بودند می خواندند. در بین آنها من یکی را منجمد نموده که به نظرتان می رسانم:

یکی از دوستان به نام آقای داوودی دو رباعی در مورد اشعار من سروده و به من داد که در آن نسبت به شعر من کمی غلو فرموده بودند و من در جواب او نیز قطعه ای سروده به ایشان تقدیم داشتم. قطعه اول:

فتاح که به شعر خویش استاد من است

رونق ده و روشنگر این انجمن است

در جام شراب شعر می پاشد او

چون سعدی شیراز شکر در سخن است

قطعه دوم:

احسنت خدا به شعر تو بحرانی

ای حسن تو حسن یوسف کنعانی

در انجمن بهار پاینده تویی

این حسن خدا کرده به تو ارزانی

من در جواب این دوست عزیز قطعه ای سروده و به ایشان تقدیم داشتم که ملاحظه می فرمایید:

تو داوودی رفیق هم صدایم

سرودی چند بیتی از برایم

نیم من لایق وصف تو ای دوست

نمی گنجم من نادان در این پوست