من از خود سخت دلگیرم

داراب سال ۶۷

من از من بودن خود سخت دلگیرم
دلم خواهد که چوپانی شوم
در گوشه صحرا
بخوانم من سرودم را میان جمع چوپان ها

من اکنون با می آیم

سال ۶۷ داراب

من اکنون باز می آیم
در گلخانه دیدار را وا کن
که من مشتاق دیدارم
و اکنون باز می آیم
من از قصر بلور
شعرهای حافظ شیراز
می آیم
من اکنون باز می آیم
و با صد خاطره صد راز می آیم
من اکنون با می آیم

ارشیا

مرداد ۵۲ شیراز

حقیقت تلخ است ولی باید آنرا پذیرفت سر انجام آغاز زندگی هر موجودی مرگ است ولی مرگ زودرس آن هم برای کسانی که چراغ هستی خود را می سوزانند تا روشنی راه دیگران شوند واقعا ماتم زاست این قطعه را در سوگ برادرم " دکتر بزرگ بحرانی " استاد دانشگاه شیراز که عمر خود را وقف دانش و دانشجو نمود سروده ام و تقدیم به دو دخترش " ارشیا و کروشا " که مقیم آمریکا هستند می نمایم:

ارشیا غرق در دنیای بازی
ساده دل چون مرغ دریایی
فضای روح او اشباع از مهر پدر
غافل که امشب نیست بابا
در کنار میز تحریرش
که برخواند برایش
داستان گرگ و مرد و بره پیرش
و او غافل
که چشمان پشیمان خدا
دنبال او
هر لحظه ای
اشک پشیمانی به روی خاک می ریزد
خدا در آسمان بنشسته غمگین است
سرود آفتاب امروز
در سوگ خدا بس سرد و سنگین است
چراغ آسمان امشب چرا بی نور می بینم؟
درون چشم مردم
هاله ای از گور می بینم
صدایی آشنا
از کهکشانی دور می بینم
که می گوید:
بخواب ای آنکه با باران علمت
در کویر سینه دانش پژوهان؛ چشمه های خفته را بیدار می کردی

آی شبنم ها

گرگان فروردین ۵۲


آی شبنم ها که صحرا در غم مرگ شما
بر تن نموده جامه غم را
آی شبنم ها
که دیشب تا سپیده
روی دوش سبزه ها
آوای جان بخش
حیات جاودانی را
به لب تکرار می کردید
آی شبنم ها که دیشب دختران مست و خواب آلوده
این آسمان لاجوردین
بوسه های آخرین دیدار را روی شما می ریخت
شما غافل ز فردا
شما غافل ز دریای خروشانی
که در هر ذره ای از نور خورشید است پنهان
شما غافل که فردا
در میان پنجه های زیر دست آزار این خورشید
با سکوتی جاودان پیوند مطلق می زنید
ولی من نیک دانستم
صدای شیون
نو رسته های داغدار دامن صحرا
که با آوای جانسوزی
غمین تکرار می کردند
ما انتقام خون
شبنم های بیکس را
به هر صورت که باشد
از تو ای خورشید می گیریم

اشک سحرگاهی

شیراز مرداد ۴۵

چون اشک سحرگاهی از چشم ترم رفتی
با می شده ام همدم تا از نظرم رفتی
یک چند چو جان بودی هرشب تو در آغوشم
دیدی چو بلا بارد شب ها به برم رفتی
دوران خوشی هرشب بالین سرم بودی
امروز که سنگ غم بشکسته پرم رفتی
در عصر فضا یاران مشتاق زر و سیمند
دیدی چو ز زر نبود دیوار و درم رفتی
یک ذره هنر از من هرگز نخرند اینجا
بنشستی و چون دیدی اهل هنرم رفتی
شب ها ز غمت فتاح خون بار بود چشمم
اکنون چو ز هجرانت خون شد جگرم رفتی