من قرار است که فردا بروم

 نوروز ۸۳ داراب

من قرار است که فردا بروم

دوستانم همه دورم جمع اند

باد و مهتاب و سکوت

همه دورم جمع اند

عکسی از پنجره بسته دیوار تنم

تا ابد روی دل مردم تنها باز است

در اتاقم مهتاب

زیر گلهای پتو

لای تنهایی من در خواب است

سال نو آمد و رفت

هیچکس دست من خسته به گرمی نفشرد

جز مهتاب

کیفر اثر نظام هستی است

مرداد ۷۹ داراب

روزی که زمین حاج گم شد

از بی خبری راهی قم شد

بگرفت ره دیار مجنون

می زد ز گناه خیمه در خون

گفت این چه ولایتی است بلخ است

اوقاتم از این دیار تلخ است

من حاجیکی عیال وارم

راکد شده از نزول کارم

هرجا که دو نبش بینم از دور

یادی کنم از دو نبش منصور

دیوانه من از مرگ زمینم

در کوچه غم گوشه نشینم

بنما فرجی به حال زارم

از مرگ زمین تعزیه دارم

بردند مرا دیزی و کاسه

بی کاسه دلم در التماسه

من هرچه یتیم بوده کشتم

آذوقه نهاده روی پشتم

من بیوه زنان به خار بستم

خود را به سر مدار بستم

من مال خدا و خلق خوردم

کس پس نگرفت دستبردم

من ( عارف ) دون به بند بستم

شادم که ز هر گزند رستم

ای وای که بستنش خطا بود

او پرتوی از ذات خدا بود

اکنون شده ام ضعیف و لاغر

در خون خطا شدم شناور

این عاقبت دراز دستی است

کیفر اثر نظام هستی است

وقتی سکوت شهره آفاق می شود

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۳ داراب

آخر زمان طاقت من طاق می شود

وقتی سکـــوت شهره آفاق می شود

با دستبند حــوادث دو دســـت مـــن

بر سینه ام نهاده و سنجاق مـی شود

زخم عمیق فاجعه در انجماد من

با صیقل زمانه چـه براق می شــــود

در کاروانسرای زمین جای من نبــــود

یک شب برای تجربه اتراق می شود

تا یادگار بماند از این خســـته پیش تو

برگی به دفتر غزل الحــــاق می شود

اوراق درد من افسوس کـس نخوانـــد

اوراق بی ثمر همه اوراق مـی شـــود

ماندم اسیر و رفتن من در سکوت مرد

با پای بسته رفتن من شـــاق می شـــود

فتاح ببین که بره شــــعر تو بی شبـــان

بر دوش بـــاد وارد ییــــلاق مـــی شود

ادامه مطلب ...

باز تنهایی صدایم می کند

داراب ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۳

باز تنهایی صدایم می کند

بند زندان یاد پایم می کند

عدل بی انصاف برد از من قرار

تا نمیرم کی رهایم می کند

سینه را دادم به دست ناله ام

ناله را دانم دوایم می کند

لاله صحرا چو بیند ناله ام

شب ز سوز دل دعایم می کند

باد تا هستم در این زندان به بند

گوش بر شکر خدایم می کند

چون بمیرم در قفس صیاد من

شاخه ای گل خون بهایم می کند

من کلامی تازه دادم بر زمان

این کلام آخر فدایم می کند

جای بی جایی نباشد جای من

جای این بیهوده جایم می کند

با عروس شعر می خوانم به بند

حجله زندان سرایم می کند

بی بها گشتم در این بیهوده شهر

بی بهایی بی بهایم می کند

انتهای سبز در مادون سرخ

رخنه بر بی انتهایم می کند

رنگ ریز عاقبت اندیش غیب

رنگ بی رنگی ردایم می کند

قصه ی مظلومی ما

داراب سال ۸۲

زبری دست من از سختی داس و تبر اســــت

نرمی دست تو از غارت بس سیم و زر است

دامــــن نام تــــو آلـوده بدنامــــی هــــاســــت

دامن پاک من از خون دل و دیده تـــر اســـت

سنگ ها می خورد از کودک ولــگرد زمـــان

هر درختی که وجودش همگی بار و بر اســت

شور و شر کرده به پــا قـــصه مظلومـــی مـــا

گوش های کر تو غافل از این شور و شر است

خون دل می خورد از مردم دون پرور پســـت

هرکه چون من سر و کارش به حیا و هنر است

هر سحر باد صــبا می بـــردم تا بـــر دوســــت

این همه از برکات خـــوش بـــاد ســـحر اســـت

سر خود را به کـــف دســـت به دشـــمن دادیـــم

آنچه در مذهب ما نیست بهایــــیش ســـر اســـت

بــند و زنــــجیر بـــه پـــا بســـته مـــا باز کنـــید

این همه بند کـــه شایســـته شـــیران نــر اســـت