هوای من دوای من

آلمان غربی فرانکفورت سال ۱۹۸۵

صدای آشنایی نیست اینجا
پیام جان فزایی نیست اینجا
تمام مردمانش بی خدایند
خدا داند خدایی نیست اینجا
دلم هر شب هوای گریه دارد
برای خنده جایی نیست اینجا
نفش تنگ آمده از بی هوایی
برای من هوایی نیست اینجا
صدای دختران مست و شب گرد
صدای با حیایی نیست اینجا
همه غرقند غرق مشکلاتند
ولی مشکل گشایی نیست اینجا
دوای من هوای پاک ایران
برای من دوایی نیست اینجا
بها دارند اینجا بی بهایان
محبت را بهایی نیست اینجا
همه عریان وتن پوشی ندارند
ز ایمان چون ردایی نیست اینجا
محبت چون حبابی روی آب است
حبابش را بقایی نیست اینجا
دلم میل وطن دارد به غربت
که غربت را وفایی نیست اینجا
سراها خالی از مهرند و سردند
به جز ماتم سرایی نیست اینجا

آخرین پاییز مادرم

پاییز ۶۶ داراب

جوش کتری با سکوت خانه نجوا می کند
در برون خانه سرما سخت غوغا می کند
مادرم آرام خفته در حریر لحظه ها
آخرین پاییز عمرش را تماشا می کند
من به حال مادرم می گریم او بر حال من
روزگار ظلم را بنگر چه با ما می کند
آشنایان حقمان بردند و تنها مانده ایم
زیر و رو کاخ ستم فریاد تنها میکند
گرچه ناپاکان در رحمت به رویم بسته اند
گنج رحمت را خدا در سینه احیا میکند
سیل پاکم گرد ناپاکی به دریا می برم
سیل کی پروای تن شستن به دریا میکند
دشمن خونخوار زد در خانه قفلی بر دلم
دست غیبی آید و قفل دلم وا می کند
یا دگار مادرم در پیش چشمانم هنوز
رقصها پروانه سان در خاطرم جا می کند
حاصل یک عمر رنجم را به یغما برده اند
دزد غرتگر چرا ویرانه یغما می کند
معجز آهم ببین کز سردی آن هر سحر
آب دریاها چنان چون سنگ خارا می کند
در تماشا خانه تنهائیش مجنون شهر
مشت خاکی بر سر ژولیده اهدا می کند
بر نگو از ظلم (فتاح) چونکه روزی ناله ات
آسمان را واژگون زین ظلم عظمی می کند

نقش جبین

داراب سال ۶۷

جرم من چیست چرا خانه نشینم کردند
با سر انگشت ستم رخنه به دینم کردند
بهر تنهایی من روی زمین جای نبود
بر زمینم زده در عمق زمینم کردند
بلبلی شاد بدم من به گلستان وجود
جغد ویرانه شب خوان هزینم کردند
یک چنین زخم که بر قلب حقیقت زده اند
من چه گویم که چنان است و چنینم کردند
من که اسرار روان را به یقین دانستم
پس چرا بی خردان شک به یقینم کردند
خفته بدم که مرا دوش ملائک بردند
اختران حلقه نمودند و نگینم کردند
با پیامی که پر چلچله ای می آورد
دعوت از غیب به فردوس برینم کردند
دوش در خلوت خود عیش نهان داشته ام
آمدند دحل ربا کیش و غمینم کردند
تا که بر باد دهم کینه دیرینه شان
منجمد ساخته و نقش جبینم کردند
از من زار گرفتند صبوری فتاح
بر سر کوچه غم صدر نشینم کردند

ایران

داراب سال ۶۸

صبا امروز می خواند سرود شاد آزادی
که ای ایران بدست ملت آزاده آبادی
برد بوی بهشت از خاک ما بر پهنه گیتی
اگر بر سرزمین پاک ایران بگذرد بادی
سپاهی ایکه جان بر کف بقلب دشمنان رفتی
براه عشق ایرانت کجا کمتر ز فرهادی
بلطف تو طبیبان جوان در خانه دهقان
ز درد و رنج دیگر بر نخیزد بانگ فریادی
تو ای دشمن بیا بنگر نشاط و شور ایران را
که می گفتی نخواهد رفت جهل و فقر از این وادی
تو صید چنگ استعمار بودی پیشرو ایران
که دیگ در رهت باقی نباشد دام صیادی
بنازم سبزیت ای سبزه زار سبز ایرانی
همیشه سبز در باغ جهان مانند شمشادی
تو فتاح نور بخشیدی به ما به شعر موزونت
سزد در دفتر دوران بماند از تو هم یادی

گوهرنشان

داراب سال ۴۵

با گوهر شعر و غزل گوهر نشانت کرده ام
مردن ندارد بر توره چون جاودانت کرده ام
از بسکه و صفت گفته ام در پیش خلق عالمی
رخشنده و تابنده چون پیغمبرانت کرده ام
هر گلشنی دارد خزان جز گلشن جاوید تو
بس خون دلها خورده ام تا بی خزانت کرده ام
من جغد این ویرانه ام غم گشته آب و دانه ام
خود را به جمع بلبلان در بوستانت کرده ام
از بسکه شیها در غمت سیل از مژه جاری کنم
حیران و سرگردان در این سیل روانت کرده ام
تا اینکه چشم دیگری روی چو ماهت نگرد
در پشت دود آه خود امشب نهانت کرده ام
سر تا به پای ای دل ربا مهر و وفا بودی و من
با ناله و بی تابیم نا مهربانت کرده ام
از بسکه در هر مجلسی حرف از زبانت گفته ام
شیرین زبان و خوش سخن چون شاعرانت کرده ام
من با غمت خو کرده ام آنها مگیر از من جهان
در کاخ روح مرده ام من آشیانت کرده ام
فتاح چو خوانده ام یک بیت شعر و غزلهای تو را
چون اختر تابنده ای در کهکشانت کرده ام