دیوانه

سال ۶۶ داراب

دشمنان گویند من دیوانه ام
گنج پنهانی فرو افتاده در ویرانه ام
عقل از دیوانه مردم بردم ارث حکمت از حکیم
سوختن از شمع در امر رفتن پروانه ام
سیر حکمت می کنم در عالم دیوانگی
بوی دانش می تراود از فراز خانه ام
شام می پیچد خدا بر حلقه های فکر من
صبح هم پیچد درون لذت صبحانه ام
قصه نامردمی ها را به مردم گفته ام
بس که گفتم گوشهاشان پر شد از افسانه ام
عاقبت فتاح شبی پرواز خواهی کرد و رفت
ماند اینجا یادگاری بند و دام و دانه ام
نظرات 2 + ارسال نظر
امید سه‌شنبه 2 فروردین 1384 ساعت 04:06 ب.ظ http://............................

سلام خوشحالم از این همه ذوقت ولی یه چیز
در مورد این شعرت باید بگم که یه شاعر باید انقدر احساساتش نرم باشه که کلمه دشمن براش معنی نداشته باشه
شعرتو برای خودت بگو حتی اگه در وصف کسی باشه
نذار شعرات دستمالی بشه
البته این نظرات شخصی من بود و میبخشید
امید

ندا چهارشنبه 7 اردیبهشت 1384 ساعت 04:31 ق.ظ

سلام فتاح
شعرهات به قدری زیباو دلنشین هستند که من هر کدوم رو چندین بار خوندم خشونت زخم رو تو روح لطیفت کاملا میشه حس کرد. قلم فوق العاده شیوایی داری. نمیدونم راضی هستی یا نه اما شعرهای شما رو در دفترم نوشتم.امیدوارم روحی ارام و قلبی سرشار از مهرو عطوفت داشته باشی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد